مجله کودک 122 صفحه 13

کد : 111047 | تاریخ : 23/11/1382

نوید: «هیچی نشده مامان اصلا نترس!» مامان: «آخرش یک روز این وزنه کار دست ما می دهد. بروید توی اتاق ببینم. اصلا لازم نکرده بیرون بازی کنید». بابا: «سلام. چرا همه تان این جا جع شده اید؟» مامان: «آقا چندبار بهتان گفته ام این وزنه را از این جا بردارید؟ این ها بچه اند دیگر». بابا: «بردارم و کجا بگذارم؟» بابا:«آخر جوجه جان تو فکر کردی همه چیز بچه بازی است؟ هیکل مرا دیده ای هوایی شده ای که تو هم مثل من هستی؟ حالا حالاها باید صبر کنی تا بزرگ شوی. جوان که بودم این وزنه را عین آب خوردن بالای سرم می بردم. باید بدانی که این کار یک بدن درست و یک هیکل ورزشی مثل من را می خواهد الکی نسیت ... خوب سیاحت کنید ببینید که من با این وزنه ناقابل چه ها می کنیم!» ناهید: «مامان من می ترسم» بابا: «خانم، نوید، ناهید، هر کجا ایستاده اید همان جا بمانید که این دور و برها خطرناکه ... از همان دور خوب تماشا کنید بعد هم می توانید بروید و برای دوست هایتان تعریف کنید. نوید جان بابا باید تمام نیرویت را جمع کنی نفست را در سینه حبس کنی و بعد با یک حرکت ... ی ی ی ی ... آخ خ خ ... کمرم ... آی مامان جانم ... آی آقا جانم ... آی کمرم ...» بابا: «دیدی بچه ها، دیدید بچه ها چی شد؟ آدم به یاد جوانی هایم قدرت نمایی کنم از کار و زندگی افتادم. یادش بخیر آن موقع ها وزنه را بلند می کردم و به زمین می کوبیدم. امروز وزنه مرا به زمین کوبید. راستی نکند این ماجرا را برای دوست هایتان تعریف کنید». نوید: «چیزی نیست بابا. مگر دکتر نگفت اگر چند روز استراحت کنید خوب می شوید؟ تازه شما توانستید وزنه را تا زانویتان ...» ناهید: «اصلا چه فرقی می کند تا زانو یا بالای سر؟ من که فکر نمی کنم مردانگی به این چیزها باشد. باباجان من دست هایتان را نه برای زورش به خاطر مهربانیش دوست دارم. شما بهترین بابای دنیایید و من این را برای دوست هایم تعریف می کنم».

[[page 13]]

انتهای پیام /*