مجله کودک 122 صفحه 24

کد : 111058 | تاریخ : 23/11/1382

داستان های یک قل دو قل طاهره ایبد لبخند دوست قوقه، قوقه قسمت سوم شبنم بیدار شده بود و دیگر نمی شد جین های دوقلو را دعوا کرد. آنها هم ساکت نمی شدند هی با صدای تیزشان می گفتند: «قوقه، قوقه» شبنم که شکمش را گرفته بود گفت: «اونا چی می گن؟ چی می خوان؟ چرا افتادن به جون من؟» اصلا به روی خودم نیاوردم که ماجرا را می دانم. شبنم عصبانی شد و گفت: «محمد مهدی با تو هستم ها، اینجا چی می گن؟» گفتم: «هیچی بابا لوس بازی در می آرن و هی می گن قصه، قصه، این چه تربیت کردن است». شبنم گفت: «واه! خیلی هم دلت بخواد که بچه هات کتاب خون باشن. این هم یادت باشه که اونا فقط جنین هستند نه بچه». گفتم: «سختی کار اینجاست که خودشون سواد ندارن و من باید براشون کتاب بخونم. تازه الان جنین هستن و این قدر اذیت می کنند وای به روزی که به دنیا بیان!» تا این حرف را زدم یکدفعه صدای بند انگشتی ها عوض شد و یک عووه عووه یی راه انداختند که نگو و نپرس. فینقلی ها یک جور خاصی گریه می کردند اول چند بار می گفتند عو، عو، عو و بعد می گفتند عووه. یک جور سازناکی گریه می کردند که آدم دلش کباب می شد. اول خواستم محل نگذارم پیش خودم گفتم وقتی خسته شدند ساکت می شوند. اما بعد دلم برایشان سوخت. خیلی سوزناک گریه می کردند. دیگر خدم هم داشت گریه ام می گرفت. یاد دوران جنینی خودم و محمد حسین افتادم. یاد آن موقع ها که محمد حسین مرا کتک می زد آن وقت من تک و تنها توی شکم مامان آن قدر گریه می کردم تا خوابم می برد. و بدی اش این بود که فسقلی ها قصه های الکی هم دوست نداشتند. چاره ای بود. شلوارم را عوض کردم و رفتم دم در خانه محمد حسین اینها تا کتاب های قصه را از او بگیرم. اخم های محمد حسین توی هم بود بی حوصله گفت: «آن ها رو برای چی می خوای؟» گفتم: «فسقلی ها گیر دادن که براشون قصه بگم».

[[page 24]]

انتهای پیام /*