مجله کودک 123 صفحه 4

کد : 111074 | تاریخ : 30/11/1382

حکایت دوست تصمیم زیبا محمد علی دهقانی زهیربن قین با خانواده و یارانش به حج رفته بود . بعد از عید قربان که مراسم حج به پایان رسید این کاروان کوچک که از مکّه بیرون آمده و راه عراق را در پیش گرفت. وقتی مسافتی ازراه پیموده شد ، زهیر از دور سیاهی کاروان امام حسین (ع) را دید و نگران شد آخر او از قصد و منظور نوه ی پیغمبر (ص) با خبر بود و حدس می زد که چه سرنوشتی درانتظار اوست . به همین خاطر از این که باحسین بن علی(ع) روبرو شود، پرهیز داشت . به همراهانش دستور ایست داد و خودش از شتر پیاده شد و درهمان نقطه اردو زد. قصدش این بود که کاروان امام (ع) از آنجا دور شود تا به راه پیمایی خودش ادامه بدهد . از آن ساعت هر وقت که کاروان حسین (ع) برای استراحت توقف می کرد و اردو می زد زهیر با سرعت و شتاب زیاد به راه پیمایی ادامه می داد و برعکس هر وقت که حسین (ع) شروع به حرکت می کرد وراه می پیمود زهیر کاروان خود را نگاه می داشت و استراحت می کرد با همه ی این احتیاط یک بار از قضا هر دو کاروان د یک نقطه فرود آمدند و اردو زدند. از اردوگاه امام (ع) و اردوگاه زهیر در فاصله ای نزدیک به هم برپا شده بود طوری که از دور یکدیگر را می دیدند. ظهربود زهیر با همسر و خانواده اش سرسفره نشست تا ناهار بخورد اما هنوز لقمه اول را به دهان نبرده بود که قاصدی از جانب امام (ع) سر رسید و سلام کرد . زهیر جواب سلام او را داد منتظر ماند. قاصد گفت : اباعبدالله (ع) مرا به دنبال تو فرستاده و می خواهد تو را ببیند. زهیر از شنیدن این پیغام سخت تکان خورد چنان مات و مبهوت شد که دستش با لقمه ای که به دهان می برد درهوا خشکید. دیگران هم از این دعوت درتعجب بودند و نمی توانستند آن را باور کنند . در این بین دلهم همسر زهیر رو به شوهرش کرد وگفت چرا خشکت زده مرد؟! پسر رسول خدا (ص) تو را پیش خودش دعوت کرده و نمی روی ؟ پناه برخدا ! کاش می رفتی و سخنش را می شنیدی برمی گشتی! زهیر وقتی این حرف را شیندی به ناچار از جایش بلند

[[page 4]]

انتهای پیام /*