مجله کودک 124 صفحه 7

کد : 111113 | تاریخ : 07/12/1382

زه کمان را کشید ! خدای بزرگ ! تیر سپاه پروازکرد ! من کجا هستم ؟ بابام کجاست ؟ حالا دارد چه کار می کند ؟ انگار دارد گریه می کند ! بابا جان گریه می کنی ؟ پس چرا صدایی را نمی شنوم ؟ نه گوشهایم می شنوند نه چشم هایم می بینند فقط می توانم گرمای دست توراحس کنم که زیر گلویم گرفتی ! قنداقه ام را نمی بینم ولی احساس می کنم که بندهایش باز شده ولی بندهایش که شل نبود مادر که آن را خوب بسته بود ! پس چرا؟ نه نه من نباید به این چیزها فکر کنم بهتره که من فقط به آسمان نگاه کنم . فقط به آسمان ! گردنم دیگربه اختیار خودم نیست ... حالا مشت بابام پرشده . پره پره! میترسم به دست بابام نگاه کنم کاشکی اصلاً من نبودم . کاشکی . آن بالا توی آمسان یک فرشته ایستاده دارد به من اشاره می کند مثل این که می گوید بیا پیش من «باباجان اجازه می دهدی من برم ؟ ولی آخه چطوری بروم ؟ بی تو؟ نه من بی تو هیچ جا نمی روم!» تنم چقدرسبک شده ! انگار هرچی خون توی تنم بوده رفته توی مشت بابام ! تنم توی قنداق نیست . پس تنم کو ؟ تنم که هست پس قنداقم کو؟ بابا جان من برم بالا توی آسمان؟ پدر بزرگ هم آنجاست می توانم ببینمش این فرشته چقدر قشنگه می توانم با او دوست بشوم ؟ می شود ازش خواهش کنم که دستم را بگیرد و توی آسمان ها به گردش ببرد؟ آخه خودت گفته بودی که فرشته ها توی هفت آسمان گردش می کنند ! ای وای رنگ آسمان خونی شد «چرا بابا جان ، چرا؟ چران خون گلوی مرا توی صورت فرشته های پاشیدی ؟ مگه آنها را دوست نداری اگر فرشته ها از من و تو قهر کنند باباجان...» چه نسیم خنکی ! چه بوی عطری مثل بوی شیر مادره حتی از آن هم خوشبوتره ! صدای پای فرات را می شنوم . می خواهم داد بزنم و به او بگویم ای فرات برو دیگر نمی خواهمت .. آخه من که تشنه نیستم من که خون ندارم آخه فقط آدم هایی که خون دارند تشنه می شنود . ولی من همه خونم راهدیه دادم به آسمان . همه آسمان با خون من نقاشی شده! بابام راستی که نقاش خوبی ست کاشکی زودتر بیاید، اینجا هم دلم برایش تنگ می شود. یک فرشته دارد با برگهای درخت زیتون نوازشم می کند . چقدر من برگهای زیتون را دوست دارم!...

[[page 7]]

انتهای پیام /*