مجله کودک 124 صفحه 30

کد : 111136 | تاریخ : 09/06/1395

داستان دوست پیر زن لجباز نویسنده : لیلا برگ مترجم: هما لزگی روزی روزگاری پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می کردند. پیرمرد، مرد خوبی بود، اما پیرزن مرتب دردسر درست می کرد. چون همیشه با همه مخالف بود. مثلا هر وقت ماهی فروش می گفت:«امروز شاه ماهی آورده ام » پیرزن می گفت:«نه! من ماهی دیگری می خواهم.» هر وقت قصاب می گفت:«امروز گوشت بره دارم»، پیرزن می گفت:«نه، من گوشت گاو می خواهم.» هر وقت کسی پنجره ای را باز می کرد، پیرزن پنجره را می بست، یا اگر کسی پنجرهای را می بست، آن را باز می کرد. حتی شرط می بست که مرغ ها ، اردک ها و گربه ها ، سگند. باران که می بارید، پیرزن می گفت برف باریده است. شوهر بیچاره ی پیرزن ، از دست او زندگی پردردسری داشت، چون آنها همیشه با هم بودند و کارهای کشاورزی را با هم انجام می دادند. پیرمرد از دست کارهای زنش خیلی خسته شده بود. یک روز صبح پیرمرد و پیرزن از پل رد می شدند تا نگاهی به مزرعه ذرتشان بیندازند. مرد گفت: ذرت ها تا روز سه شنبه آماده می شوند. زن گفت: تا دوشنبه! مرد گفت: . بسیار خوب، تا دوشنبه . باید از «جان» و«اریک» برای برداشت مزرعه کمک بگیرم. زن گفت: نه خیر ، باید از «جیمز» و «رابرت» کمک بگیری. مرد گفت: باشد از جیمز و رابرت کمک می گیرم. ساعت هفت کارمان را شروع میکنیم. زن گفت: ساعت شش! مرد موافقت کرد: ساعت شش . آن موقع هوا خوب است. زن گفت: هوا بد است. باران می بارد. مرد که حوصله اش سر رفته بود، گفت: چه باران ببارد و چه آفتاب باشد، چه جان به کمکمان بیاید، جه جیمز ، چه روز دوشنبه ساعت هفت کار کنیم، چه روز سه شنبه ساعت شش، در هر دو صورت باید ذرت ها را با داس بچینیم. زن گفت: با قیچی !

[[page 30]]

انتهای پیام /*