
داستان دوست
از مجموعه «ماجراهای اکبر و بیربال»
چهار پرسش دشوار
گردآوری و تنظیم : رامش مادولکار
ترجمه : محمد علی دهقانی
رفتار امپراتور ، همیشه به آسانی قابل پیش بینی نبود . گاهی اتفاق می افتاد که هیچ کس نمی توانست بفهمد که چه جور فکرها و خیالاتی به طور ناگهانی به ذهن او وارد می شود!
برای مثال روزی از روزها که همه چیز آرام و بی سروصدا بود ناگهان اکبر با طرح چهار پرسش عجیب ، توفانی در قصر به پا کرد . او یک دفعه روبه اهل دربارکرد و گفت:
چهار پرسش دارم که هرکسی بتواند به آنها پاسخ درست بدهد ، جایزه ی بزرگی از من خواهد گرفت . وقتی حاضران سراپا گوش شدند امپراتور سوال های خود را به این شرح اعلام کرد :
پرسش اول: آنچه الان حاضراست و در آینده نیز حاضر خواهد بود.
پرشی دوم : آنچه الان غایب است و در آینده نیز غایب خواهد بود.
پرسش سوم: آنچه الان غایب است و در آینده حاضر خواهد بود.
پرسش چهارم: آنچه الان حاضر است و در آینده غایب خواهد بود.
امپراتور بعد از طرح این سوالها از حاضران خواست تا پاسخ های خود را با مثالها و نمونه های روشن و مناسب بیان کنند.
اهل دربار برای مدتی روی این پرسش ها فکر کردند اما هیچ کدام نتوانستند پاسخ درست و مناسب برای آنها پیدا کنند . در این وقت بیربال قدم پیش گذاشت و گفت :
سرورم ! من می توانم به پرسش های شما پاسخ بدهم ، اما این کار شرطی دارد!
امپراتور پرسید: بگو چه شرطی ؟ بیربال جواب داد : شرطش این است که اول باید گشتی توی شهر بزنم ! امپراتور گفت: باشد موافقم و من هم با تو به این گردش می آیم!
بلا فاصله امپراتور و بیربال لباسهای خود را عوض کردند و با لباس هایی مبدل که آنها را به شکل و هیات دو مرد حکیم و فرزانه درآورده بودند از قصر بیرون رفتند. بعد از قدری راه رفتن وارد بازار شهر شدند و به یک دکان بزرگ رسیدند . بیربال دست همراه خود را گرفت و او را با خود توی دکّان برد . پس رو به مرد
[[page 11]]
انتهای پیام /*