مجله کودک 126 صفحه 5

کد : 111183 | تاریخ : 21/12/1382

پرتاب کرد. سنگ با فاصله زیاد از خرماها رد شد. یک دسته کلاغ که روی نخل نشسته بودند ، با سروصدای زیاد دور شدند . محمد بیدار شد و دورشدن کلاغ ها را دید، به اطرافش نگاه کرد. فاطمه را دید، سلام کرد. گرسنه بود اما به فاطمه چیزی نگفت .به او لبخند زد و به سمت چاه آب رفت . فاطمه جواب سلام او را داد . در دلش غوغایی بود . نمی دانست به محمد چه بگوید. به اتاق رفت ، شاید بتواند خوراکی در اتاق پیدا کند. اما چیزی پیدا نکرد از پنجره اتاق به نخلستان خیره شد . محمد در بین نخل ها می گشت ، اما خرمایی نمی دید، خسته شد. به خرمای روی نخل های خیره شد. زیر درختی نشست . محمد دست روی تنه درخت کشید . انگار با او به صحبت نشسته بود ، فاطمه به درخت نگاه کرد . چند کلاغ از روی درخت پریدند و رفتند . فاطمه کنجکاو شده بود ، بیرون آمد .دلش برای محمد سوخته بود . او که نمی توانست مثل ابوطالب بالای درخت بروید . به نزدیک محمد رسیده بود. · درخت ! من گرسنه ام . فاطمه صدای محمد را شنید ، اشک در چشمانش جمع شد و آرام روی صورتش قل خورد و روی لباسش ریخت . درخت شاخه هایش را تکان داد . کم کم سرش را خم کرد . فاطمه به درخت خیره شد. پاهایش دیگرقدرت نداشت که جلو برود . زبانش هم بند آمده بود . دلش می خواست برود و محمد را نجات بدهد . سر نخل پایین آمده بود و کنار محمد روی زمین کشیده می شد. محمد چند دانه خرما چید و در دهانش گذاشت . شیرین بود . دستش را روی برگهای نخل مالید لبخند زد و گفت :«دیگر خرما نمی خواهم .» درخت آهسته سرش را بالا برد و سرجایش برگشت . محمد دستش را آرام روی تنه درخت کشید و آن را ناز کرد . *فاطمه بنت اسد. مادر حضرت علی (ع) و همسر ابوطالب عموی پیامبر (ص).

[[page 5]]

انتهای پیام /*