مجله کودک 126 صفحه 30

کد : 111208 | تاریخ : 21/12/1382

داستان دوست سه آرزو نوشته : ناصف مصطفی عبدالعزیز ترجمه : عفت خسروی روزی یک کوتوله سبد کوچکش را به دست گرفته بود و در مزرعه ای پرسه می زد و میوه می چید که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد . کوتوله با خودش گفت :«باران به شدت می بارد... حالا کجا بروم ؟ الان لباسهایم خیس میشود .» کوتوله صدایی را شنید که می گفت :« اینجا بیا ای کوتوله کوچولو... زیر سایه من بنشین من تو را از باران حفظ می کنم »کوتوله با تعجب گفت :«چه می شنوم ؟ این صدا از کجاست؟» صدا باز گفت :«پشت سرت را نگاه کن من درخت هستم که با تو صحبت می کنم .» کوتوله گفت :«سلام ای درخت مهربان اما ! می بینم که شاخه هایت برگی ندارد چگونه می خواهی از من در مقابل باران محافظت کنی؟» درخت گفت :«بشین تا ببینی» کوتوله زیر درخت نشست وگفت :«خوب حالا نشستم ! بله... چه عجیب است ! دیگر قطره های باران روی من نمی ریزد دیگر خیس نمی شوم!» درخت گفت حالا باور کردی ؟ همین جا بنشین تا باران تمام شود و بعد از مدتی باران تمام شد و کوتوله از درخت تشکر کرد و گفت :«خدا را شکر که باران بند آمد.» درخت گفت :«تو مرا خوشحال کردی که در سایه ام نشستی من خیلی دوست دارم که به آدم های خوبی مثل تو کمک کنم .» کوتوله گفت : ممنونم حالا من می خواهم این خوبی تو را جبران کنم . تو می توانی سه آرزو بکنی که به خواست خدا برآورده خواهد شد ، هرچه دلت می خواهد از من بخواه اما فقط سه آرزو. درخت گفت:«شاخه های من خشک و کم برگ و پرخار شده است اولین آرزوی من این است که همه شاخه ها و برگهای من از جنس بلور و شیشه های شفاف درخشان شود.» و در عرض چند لحظه شاخه ها و برگهای درخت همگی شیشه ای و بلورین شد، طوری که زیرنور خورشید می درخشید و برق میزد.

[[page 30]]

انتهای پیام /*