مجله کودک 129 صفحه 18

کد : 111276 | تاریخ : 27/01/1383

به غول دوم و بالاخره به غول سوم انداخت. هر سه غول واقعا بزرگ و وحشتناک بودند. غول اول گفت: یالا! غول دوم گفت: ما منتظریم. غول سوم گفت: تا سه می شمریم. یک ... دو ... پسر کوچولو آه بلندی کشید و گفت: خیلی خوب می گویم. اما باید قول بدهید که بعد از شنیدن راز مرا آزاد کنید. غول ها جواب دادند: قول میدهیم! اما هر سه موذیانه به هم چشمک زدند. چون در واقع قصد آزاد کردن او را نداشتند. پسر کوچولو به طرف غول اول برگشت گفت: خم شو! غول خم شد و پسر کوچولو در گوش او شروع به زمزمه کرد. غول با شنیدن راز از کنار میز به گوشه ای پرید. زبانش آویزان شد و فریاد زد: وای نه! وحشتناک است. آن وقت به سرعت از قصر بیرون دویدن خودش را به اعماق جنگل رساند از بالای درخت بلندی بالا رفت و تا سه روز از آن پایین نیامد. غول دوم به پسرک اخم کرد و پرسید: چه اتفاقی برای او افتاد؟ پسر کوچولو گفت: نگران نباش. فقط خم شو. غول خم شد و پسرک روی پاشنه پایش ایستاد و در گوش او شروع به زمزمه کرد. غول با شنیدن راز آن قدر تند از جایش پرید که صندلی را به زمین انداخت. چشم هایش چند دور چرخید و گوش هایش سوت کشید. آن وقت فریاد زد: ولم کن! بگذار بروم! فن آوری آن روزگار هواپیماهای جنگی. کمابیش همان دانش فی و فن آوری هواپیماهای اسپیت فایر بود که با کمی پیشرفت به هواپیماهای «هاریکان» تبدیل شدند.

[[page 18]]

انتهای پیام /*