مجله کودک 130 صفحه 19

کد : 111321 | تاریخ : 03/02/1383

عروسک های دیگر بازی کند. پیر مرد تصمیم گرفت که مدتی در آن شهر بماند و نمایش عروسکی اجرا کند. به همین دلیل فردای آن شب بارانی، تابلوهای نمایش را در شهر نصب کرد و عکس عروسک سوفیا را هم روی آنها کشید. خبر نمایش عروسکی در همه شهر پیچیده بود. سوفیا هم جلوی یکی از تابلوهای نمایش ایستاده بود و به خیره خیره به آن نگاه می کرد که ناگهان چشمش به عکس عروسک خودش افتاد. سوفیا خیلی ناراحت شد. او همه خاطرات خوش مزرعه و عروسکش را به یاد آورد و از این که عروسک را در این مدت فراموش کرده بود از خودش خجالت کشید. سوفیا آن شب از شوق دیدار دوباره عروسک خوابش نبرد و صبح خیلی زود از رختخواب بیرون آمد و راه واگن خیمه شب بازی را در پیش گرفت و با هیجان زیاد به داخل واگن رفت. او می دانست که نباید بدون اجازه داخل واگن برود. اما آن قدر هیجان زده بود که نمی توانست بیشتر صبر کند. او به همه جای واگن کوچک نگاه کرد تا این که ناگهان در گوشه ای چشمش به عروسک افتاد و با خوشحالی به طرفش رفت. ولی در همان لحظه صدایی آرام به گوشش رسید که می گفت: «در اینجا به او خوش می گذرد». سوفیا خیلی ترسید و می خواست از آنجا فرار کند که چشمش به پیر مرد مهربان افتاد که به او لبخند می زند. پیر مرد او را نوازش کرد و با مهربانی گفت: «نترس دخترم». سوفیا پیر مرد را شناخت. او همان پیر مرد مهربانی بود که عروسک را به او هدیه کرده بود. ولی سوفیا از خجالت و ناراحتی به زمین خیره شده بود و به پیر مرد نگاه نمی کرد. پیر مرد لبخندی زد و گفت: «من می دانم که تو عمدا عروسکت را جا نگذاشتی. فردا آخرین روز نمایش است و بعد از نمایش تو می توانی عروسکت را بگیری». سوفیا با خوشحالی به خانه برگشت. او در آن شب با آرامش به رختخواب رفت و تمام شب خواب عروسکش را می دید.

[[page 19]]

انتهای پیام /*