مجله کودک 140 صفحه 10

کد : 111599 | تاریخ : 11/04/1383

سما و سحر و یک عالمه دوستی امیر محمد لاجورد روز تولد سیما رسیده بود. سحر رفته بود تا در تزئین اتاق به سیما کمک کند. آخر سیما بهترین دوست سحر بود. چقدر هم زحمت کشید. سیما خیلی خوشحالی می­کرد. سحر هم از خوشحالی سیما خوشحال بود. اما غیر از این، ته چشم­های سحر انگار یه تکه غم داشت. چرا؟ این چیزی بود که سیما هم خیلی دلش می­خواهد بداند، اما هرچه کرده بود نفهمیده بود چی شده که سحر مثل هر روز نیست. سیما: آخرش بهم نگفتی چرا اینقدر ناراحتی. تو که امروز باید خوشحال باشی. سحر: خوشحالم. من که ناراحت نیستم. -: بله از چشمات معلومه بگو چی شده. مثل سحر همیشه نیستی . ببین خانه­مان چه .... خوشگل شده . دستت درد نکنه. اگه تو نبودی که من نمی­توانستم این همه کار را بکنم. سحر: من دیگه باید برم. تولدت مبارک. بهت خوش بگذره .سیما: یعنی چی؟ بدون تو اصلاً به من خوش نمی­گذره. سحر: من که گفتم نمی­تونم بیام. سرم درد می­کنه. سیما: بهانه در نیار. معلومه که تو دلت یه چیزیه که نمی­خوای بگی . یه بار می­گی خاله­ات اینا می­خوان بیان خانه­تان. یه بار می­گی درس و مشقت مانده. یه بار می­گی سرت درد می­کنه. خلاصه بگم تو نیای اصلا نمی­شه عصری منتظرتم. سیما نمی­دانست چرا سحر ناراحته. اما من می­دانم تو دل سحر چه خبره. سحر خانم چند ساعت پیش دیده بود شیرین با مادرش از خرید برمی­گشت..... شیرین برای تولد سیما رفته بود و یک هدیه خیلی بزرگ و خوب خریده بود. و غصه سحر هم از همان جا شروع شده بود. اولین موتور سیکلت حرفه­ای و کامل ب ام و در سال 1923با حجم سیلندر 500سس_میلی متر مکعب) به نام R32 ساخته شد. موتورهای قبلی ب ام و حجم سیلندر کمی برابر 148سی سی داشتند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*