
نی نی زرد چوبه
نوشین شعبانی
آن روز وقتی از مدرسه برگشتم ، بی بی جان در را به رویم باز کرد . با تعجب سلام کردم و بی معطلی به سوی آشپزخانه دویدم. می خواستم نمرة دیکته ام را به مامان نشان بدهم، اما مامان آن جا نبود. بیبی جان نفس نفس زنان از پله ها بالا آمد و گفت : «مژدگانی بده دخترم ، مامان را صبح بردیم بیمارستان . او برایت یک داداش قشنگ به دنیا آورده !»
لب هایم را ورچیدم و گفتم: «حالا نمره ام را به کی نشان بدهم؟»
بی بی جان خندة ریزی کرد و گفت :« به من نشان بده گلم. به من نشان بده خوشگلم.»
دفتر دیکته را از کیفم در آوردم . بی بی جان دفتر را ورق زد. به صفحه ای که اصلاً نمره ای نداشت نگاهی انداخت وگفت :« آفرین مهرنازجان ، نمرة خیلی خوبی گرفته ای.» بعد هم لُپم را گرفت و کشید.
اخم هایم در هم رفت. یادم آمد بی بی جان سواد ندارد. پاهایم را بر زمین کوبیدم و گفتم : «اه ، اه ، اه» از بی سوادی بی بی جان که ناراحت نبودم . از نبودن مامان ناراحت بودم . دلم نمی خواست بشنوم که او مامان یک بچة دیگر شده است.
عصر به همراه بی بی جان و بابا به بیمارستان رفتیم.
مامان با صورتی رنگ پریده و زرد کنار پنجره روی تختی خوابیده بود . تا چشمش به من افتاد ، خندید و گفت : « بیا عزیزم ، بیا داداشت را ببین.»
فسقلی زشتی کنار مامان خوابیده بود . پرسیدم :« چرا چشم هایش را باز نمی کند؟»
بابا با انگشتش پیشانی فسقلی را ناز کرد و گفت : « چون خیلی کوچولو است. طاقت بیدار ماندن را ندارد.»
چرا بابا نازش کرد ؟ اصلاً خوشم نیامد.
تا خواستم مامان را ببوسم ، فسقلی بیدار شد و
مصریان باستان ، قایق های خود را با استفاده از نی که به یکدیگر متصل شده بود، می ساختند. قایق های ساخته شده از نی ، به وسیله ماهیگیران مصر باستان استفاده
[[page 6]]
انتهای پیام /*