مجله کودک 142 صفحه 10

کد : 111687 | تاریخ : 25/04/1383

مجید:«آره بابا بزرگ، مامان که حالا حالاها نمی­ره سر وقت این لیوان­ها. بعدش هم خدا بزرگه. خیلی خیلی هم بزرگه. اما اون خدای بزرگ از ما آدم­های کوچک انتظارهایی داره، نه؟ خدا دوست داره ما آدم­های راستگویی باشیم و مسئولیت کارهای خودمان را مردانه قبول کنیم. راستش من خودم اصلاً موافق پیشنهادی که دادم نیستم. فکر می­کنم بهتره بهجت که برگشت راست و حسینی بهش بگیم که ......» بابابزرگ:«آره دخترم ، رفتیم سر کابینت که لیوان برداریم از دستمان افتاد و شکست. غصه نخور، برایت می­خرم.» مامان:« این حرف­ها چیه آقا جان؟ شکست که شکست. فدای سر شما و مجید و مسعود. مسعود کجاست؟» مجید:«شما که خیلی این­ها را دوست داشتید. عصبانی نیستید؟» مامان :«تو زندگی چیزهای مهمتری هم وجود داره.» -: اگه مسعود را دعوا کردم اولا برای این بود که عصبانی شده بودم دوما این کار مسعود هم اشتباه بوده....» مجید:«ببخشید که موقع روزنامه خواندن مزاحمتان می­شوم ولی می­شه باهاتون صحبت کنم. درباره جوهره....» بابابزرگ: « حالا که دیگه تمام شده بابا جان. برو بازی کن.» -:«ولی یه چیزی تمام نشده تو دلم یه قصه هست. از داداش مسعود خجالت می­کشم. راستش بابا بزرگ می­شه یه بار دیگه بگید درباره مردانگی تو آشپزخانه چه می­گفتید؟ درباره مسئولیتو ...؟بابابزرگ ، راستی شما چیزی دیده بودید؟» -: حالا که می­پرسی یه چیزایی دیده بودم.» -: خیلی کارم بد بود نه؟ یعنی می­شه من هم.... .... یه روز کارهای مردانه بکنم؟ الان شما بگید من چکار کنم تا من همان کار را بکنم.» بابابزرگ:«من چیزی نمی­گم خودت فکر کن. ببین خدا دوست داره چه جوری رفتار کنی. ببین دلت چی می­گه.» مجید:«داداش جان، جوهره را من ریخته بودم. می­خوام به مامان هم بگم. هنوز دوستم داری؟» مسعود:«معلومه دوستت دارم. در ضمن حدس می­زدم که کار تو باشه. حالا که دیگه تمام شده نمی­خواد به مامان بگی.» -: «ولی من می­خوام که بهش بگم.» فاجعه تایتانیک غرق شدن کشتی تایتانیک در سال 1912 میلادی، یکی از فجایع تاریخ دریانوردی است. این کشتی بزرگ که گنجایش 2200نفر سرنشین داشت. لقب «لقب کشتی غرق نشدنی » گرفته بود. این کشتی در برخورد با یک کوه یخ دچار مشکل شد و در آب­های اقیانوس اطلس غرق شد. متاسفانه تنها 705مسافر، نجات پیدا کردند و بقیه به خاطر نبودن قایق­های نجات، غرق شدند.

[[page 10]]

انتهای پیام /*