
خرس سایه کوچک دوید و دوید و بیرون از جنگل به مرغدانی بزرگ رسید. روی زمین پر از مرغها بود. پرها را جمع کرد و به جنگل برگشت. روی بوتۀ خاری نشست و وقتی بدنش پوشیده از خار شد، به راحتی پرها را روی دستها، شانهها و پاهایش گذاشت.
و بعد به کنار درخت بلند برگشت و با خوشحالی فریاد زد:
نگاه کنید، من هم پر دارم، من پرنده هستم.
ولی پرندهها فقط به او خندیدند و گفتند:
- تو پرنده نیستی؛ تو نمیدانی که پرندهها آواز میخوانند؟
خرس سیاه کوچک ناراحت شد، ولی به یاد آورد که در انتهای جنگل ، یک کلبه کوچکی هست که در آن معلم آوازی زندگی میکند. بنابراین به کلبه کوچک رفت، در زد و با التماس به معلم گفت:
لطفا به من آواز یاد بده، من باید آواز بخوانم .
معلم آواز گفت:
- خیلی عجیب است، ولی سعی خودم را میکنم. من روش خوبی برای این کار دارم. با من بیا، حالا دهانت را باز کن و با من بخوان
لا...لا....لا ...لا...لا....
خرس سیاه کوچک یک هفته کامل تمرین کرد و تمرین کرد و تمرین کرد. و وقتی احساس کرد آواز خوان خوبی شده است، با عجله به کنار درخت بلند رفت و با خوشحالی فریاد زد:
من هم میتوانم آواز بخوانم، گوش کنید. دهانش را باز کرد و با صدای بلندی شروع به خواندن کرد:
لا...لا...لا..لا...
پرندهها خنده کنان گفتند:
تو پرنده نیستی، پرندهها پرواز میکنند.
خرس سیاه کوچک گفت:
من هم میتوانم پرواز کنم.
پای کوچکش را که پوشیده از پر بود بلند کرد و مشغول پریدن شد، بالا و پایین، اما نتوانست پرواز کند.
کوتولههای قهوهای، ستارههایی با دمای سرد هستند که کمی بزرگتر از سیاره مشتری میباشند. در واقع اولین مرحله پس از مرگ یک ستاره، تبدیل آن به کوتوله قهوهای است.
کوتوله قهوهای
[[page 8]]
انتهای پیام /*