مجله کودک 148 صفحه 8

کد : 111949 | تاریخ : 05/06/1383

چگونه موهای فرفری بکشد. او باید ابتدا یک ردیف نیم دایره در یک جهت بکشد و سپس یک ردیف دیگر در جهت مخالف ، و به همین صورت ادامه دهد تا اینکه تمام سرش را بپوشاند. و این موها درست مثل موهای مُجَعّد واقعی شدند. او رنگ قهوه ای را انتخاب کرد. سوزی نه می توانست مو ها را سیاه کند ، و نه بور، چون که او فکر دقیقاً رنگ موهای پدرش را نمی دانست. سوزی دوباره فکر کرد. جاده بسیار طولانی بود و مرد کاملاً در پایین آن قرار داشت، وسط کاغذ یک فضای خالی بزرگ بود. نقاشی یک چیزی کم داشت. بنابراین سوزی دخترک کوچکی را نقاشی کرد که به سوی آن آقا در پایین جاده می آمد. آنها همدیگر را ملاقات کردند. دخترک یک جلیقه بلند سبز به تن داشت و یک گردنبند از مروارید قرمز به گردنش بود که 87 دانه قرمز داشت. سوزی برای آن دخترک موهای بلند سیاهی کشید و این بار ، کشیدن صورت برای او خیلی سخت نبود. سوزی ، آن دختر کوچولو را می شناخت. چون او خودِ سوزی بود. سوزی دسته گل بزرگی از گل های قرمز در دست دختر کوچولو کشید و سپس نقاشی خود را نگاه کرد. خیلی خیلی نقاشی اش قشنگ شده بود. تمام بچه ها نقاشی هایشان را تمام کرده بودند و خانم معلم ، میز به میز برای دیدن نقاشی ها می رفت. او نقاشی هرکس را به دیگران نشان می داد تا همه بچه ها آن را ببینند. گاهی بعضی از نقاشی ها را به دیوار می زد. چون که خیلی قشنگ بودند. وقتی که خانم معلم نقاشی سوزی را نشان داد، بچه ها شروع به تشویق سوزی کردند و این تشویق بیشتر به خاطر موهای فرفری آن مرد بود. چطور سوزی توانسته بود این موها را بکشد؟ خانم معلم گفت : این دختر کوچولوی توی نقاشی را می شناسید؟ بچه ها گفتند : بله، این خودِ سوزی است. خانم معلم پرسید : و این کیست که یک همچین موهای زیبایی دارد؟ آیا یک شاهزاده است؟ سوزی گفت : این پدرم است. خانم معلم می خواست که نقاشی سوزی را به دیوار بزند، اما سوزی گفت نه نمی خواهد نقاشی اش به دیوار زده شود. خانم معلم به سوزی گفت : چرا عزیزم! آیا دلیل خاصی برای این حرفت داری؟ سوزی نمی توانست احساس خودش را بگوید، چون کسی نمی دانست که او تا به حال پدرش را ندیده است و می خواهد که نقاشی را پیش خود نگه دارد تا هر وقت پدرش را دید، به او بدهد و بگوید که : (( پدر عزیزم ، من تو را در قلبم به یاد داشتم ، و برای روزت نقاشی به این قشنگی کشیدم!)) او در قلبش فریاد زد : پدر بیا، پدر بیا، من خیلی دوستت دارم. در سال 1986 میلادی به دنبال انفجار ناگهانی فضاپیمای چلنجر که دقایقی پس از برخاستن از سکوی پرتاب منفجر شد، در برنامه های فضایی پرتاب شاتل توقف ایجاد شد. در این حادثه 7 سرنشین چلنجر کشته شدند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*