مجله کودک 151 صفحه 8

کد : 112081 | تاریخ : 26/06/1383

قصه باز نوشته از روی متون قدیمی سه اندرز بازنویسی: ع. دانا روزی بود و روزگاری بود، مرد صیادی بود که با دام و تله پرنده های وحشی را شکار می کرد و می کشت، یا زنده در بازار می فروخت. روزی مرد صیاد پرنده کوچکی را به دام انداخت و چون خیلی گرسنه اش بود، تصمیم گرفت آن را کباب کند و بخورد. پرنده اسیر از این قصد صیاد آگاه شد و با لحنی التماس آمیز گفت: ای مرد! خواهش می کنم مرا نکش! تو از خوردن من سیر نمی شوی. ولی اگر آزادم کنی، سه اندرز خوب به تو می دهم که همیشه در زندگی به دردت بخورد.« مرد صیاد خنده اش گرفت و گفت: «تو چه پندی می توانی به من بدهی که به درد زندگی ام بخورد؟» پرنده گفت: «حرف اول را همین طور که توی دستهای تو هستم می گویم، حرف دوم را سر دیوار و حرف سوم را هم روی درخت خواهم گفت». مرد صیاد قبول کرد. پرنده گفت: «پند اول من به تو این است که هرگز حرفی را که محال است باور نکن.» مرد، وقتی این را شنید، پرنده را رها کرد تا بقیه اندرزهایش را بشنود. پرنده شفق های قطبی شفق، هاله ای روشن است که به صورت درخشان در قطب شمال و قطب جنوب کره زمین مشاهده می شود.

[[page 8]]

انتهای پیام /*