
حسین دهنوی/ کلاس پنجم/از ساری یعقوب کلانتری/ از هرمزگان
یکی بود،یکی نبود.غیر از خدا هیچکس نبود.یک روزی روزگاری دختری
بود که اسمش «آرزو» بود.آرزو اصلاً از مدرسه خوشش نمیآمد و دوست
داشت همیشه تابستان باشد.آرزو در کلاس،درس نمیخواند و به حرفهای
معلمش گوش نمیداد بالاخره وقتی مدرسهها تمام شد و تابستان از راه
رسید،آرزو شاد وسرحال بازی میکرد او تا چند روزِ اول،فقط بازی
میکرد.اما کمی بعد حوصلهاش سر رفت.مادرش به او گفت: به کلاس
تابستانی برو.آرزو جواب میداد:نه،تابستان فقط فصل بازی است نه کلاس.
یک شب وقتی آرزو خوابیده بود کابوس وحشتناکی دیداوخواب دیددیگر
مدرسهها باز نمیشوند وهمیشه تابستان است.وازبازی کردن خسته
شده است ودلش میخواست مدرسهها باز شود اما مدرسهها باز نمیشد
که نمیشد.ناگهان از خواب پرید.صبح روز بعد آرزو نزد مادرش رفت و
گفت:مامان،برویم ومن را در کلاس تابستانی ثبت نام کن.از آن به بعد
آرزو دیگر از مدرسه خوشش آمد و خدا شکر کرد که با این دانایی،همه
چیز را درست در جای خود خلق کرده است.آرزو به اشتباه خودش پیبرده
بود و در مدرسه با کمال رضایت درس میخواند وتوانست با معدل 20
قبول شود.
پریسا رستمی-12 ساله-از لاهیجان
○قم:مصطفی صالحی10ساله،محمّد حسین ستوده 9
ساله،میلاد فرهمندفر،مرضیه صالحی
○فریدونکنار:سیّد یاسین حسینیتبار
○بابلسر:اشکان بشیری
○همدان:حمید حقی 12 ساله
○ساوه:محمّد سیف جمالی
○استان مرکزی(شهرستان شازند):سمانه مشیّری
○نجف آباد:آناهیتا ایزدی 10 ساله
○چابکسر:ایمان ذاکری
سید آرش صداقت جو از تهران
از یک فوتبالیست میپرسند:
چرا قبل از بازی کردن به حمّام
میروی؟
فوتبالیست؛میخواهم گل را
تمیز بزنم.
***
مریض:از وقتی که داروهای
شما را میخورم،دلم درد میکند.
دکتر:باید عملت کنیم
بعد از عمل:دگترچرا در معدهات کلّی
قاشق بود؟
مریض:خودتان گفتید روزی
دوقاشق بخور.
احمدکاظمی/مشهد
فاضل کلانتری/ هرمزگان
○
عسلویه:رحماننیکپور 11 ساله
○سیرجان:طاهره سایهبانی
○داراب(فارس):فاطمه تمدن/9 ساله
○تهران:مهدی الجانی،محسن ابراهیم تهرانی 9ساله،
مهدی همیز 13 ساله،علیرضا سلیمانی خوشرو 11 ساله،
میلاد جدیری،مهسا زندیه 10 ساله،محمد صادق حاجی
سیّد نصیر 13 ساله،شقلیق خلیلی 11 ساله،مهدی رمضانی،
سحر نجفی 11 ساله،مریم ابراهیم تهرانی 14 ساله،میلاد
ومهران پورمحبّی،خشایار حاتمی میلانلو 9 ساله
دوستان دوست
«جبار باغچهبان» که بنیانگذار مدرسه ویژه کودکان کر ولال در ایران است در
خاطرات خود مینویسد:«روزی که وارد دبستان شدم.بیشتز از ده نفر شاگرد در کلاس
اول وجود نداشت.یکی از علتهای کم بودن تعداد،این بود که مردم از شدت فقر مایل
بودند بچههای خود را به کارگاههای قالیبافی بفرستند تا کمک خرج آنها باشند.تا اینکه
اداره فرهنگ اعلام کرد هر کس در مدرسه اسمنویسی کند،یک دست لباس مجانی از
طرف اداره فرهنگ به آنها داده میشود.این موضوع باعث شد تاخانوادهای فقیر به
ثبتنام در این مدارس علاقه نشان دهند.»
الفبای تصویری در کتابهای درسی قدیم
[[page 40]]
انتهای پیام /*