مجله کودک 158 صفحه 18

کد : 112399 | تاریخ : 14/08/1383

قصه های قهرمانی داستان رستم و سهراب از قصّه های شاهنامه فردوسی - قسمت اول داستان ما، بخش کوچکی از داستان رستم، پهلوان دلیر و افسانه ای ایران باستان است. او پسر زال، و نوۀ سام نریمان بود. روزی از روزها که رستم به شکار رفته بود، بعد از آن که گورخری را با تیر و کمان زد و روی آتش کباب کرد و خورد، چون شکمش سیر و پلک هایش سنگین شده بود، در گوشه ای از چمنزار خوابید تا ساعتی استراحت کند. در این حال، اسب مخصوص خود را که « رخش » نام داشت، آزاد کرد تا در چمنزار برای خودش بچرد. عده ای از راهزنان، که از آن صحرا می گذشتند، رخش را دیدند و از خواب بودن رستم استفاده کردند، آن را دزدیدند و با خود بردند. رستم، وقتی از خواب بیدار شد و اسب را ندید، خیلی نگران شد. در جستجوی رخش، همه جای صحرا را وارسی کرد و سرانجام فهمید که آن را دزدیده اند. در حالی که سخت خشمگین شده بود، زین خالی رخش را برداشت و از روی جای پای اسب ها، پیاده راه افتاد. رستم، ساعت ها ردّ تلفن بی سیم این وسیله بدون سیم است و آزادی عمل و حرکت زیادی به استفاده کننده می دهد. داخل دستگاه، گیرنده و فرستنده ای برای دریافت یا ارسال پالس های الکتریکی بدون نیاز به سیم قرار داده شده است. کامل شدن این دستگاه به تکمیل شدن فناوری رادیویی بستگی داشته است.

[[page 18]]

انتهای پیام /*