
«هزار پایی که پاهایش را گم کرده بود»
هزار پا دیگر پاهایش را دوست نداشت. «اصلاً این همه پا به چه درد می خورد. خوب اگر من هم چهارپا یا دو پا داشتم چی می شد. یا اصلاً پا نداشتم مثل کرم خاکی.» آن قدر با خودش حرف زد که عصبانی شد و بعد به پاهایش نگاه کرد و گفت: «اصلاً ای کاش شما می رفتید و دیگر هم بر نمی گشتید. دیگر نمی خواهم شماها را ببینم. ای کاش وقتی من می خوابیدم و صبح بیدا می شدم دیگر شما نبودید. هزارپا باز هم با ناراحتی به پاهایش نگاه کرد و خوابش برد. آفتاب تازه طلوع کرده بود که هزارپا بیدار شد. دلش نمی خواست چشم هایش را باز کند. یاد دیشب افتاد یاد پاهایش که دوست نداشت دیگر آن ها را ببیند. آرام چشم هایش را باز کرد و سریع به پاهایش نگاه کرد و دوباره چشم هایش را بست. قلبش تندتر زد. دوباره چشم هایش را باز کرد. قند توی دلش آب شد. پاهایش رفته بودند. همه شان. امّا یک دفعه چشمش به یک پا که درست سمت چپ و وسط بدنش بود افتاد. هزار پا ناراحت شد و با عصبانیت به یک پایش گفت: «برای چی تو نرفتی، مگر نگفتم نمی خواهم شما را ببینم. پس برای چی تو نرفتی؟» بعد در حالی که اشک از چشم هایش می ریخت سعی کرد از تخت پائین بیاید. امّا با یک پا نتوانست تعادلش را حفظ کند و با شکم به زمین افتاد. شکمش درد گرفت. دوباره خواست راه بیفتد. امّا وقتی روی پای چپ می ایستاد. با شکم به زمین می خورد. فکر کرد که از دوستانش کمک بگیرد. از کرم خاکی، ملخ، کفش دوزک، امّا پشیمان شد. اصلاً به خاطر همین دوستانش بود که از پاهایش عصبانی شده بود.
ولی تقصیر پاهایش هم بود. آن ها همیشه کثیف می شدند. و هزار پا هر روز بیشتر وقتش را صرف تمیز کردن آن ها می کرد. تازه کشیدن آن هم پا هم خیلی سخت بود. بعضی وقت ها آن ها به هم گره می خوردند و او محکم به زمین می خورد. امّا حالا با یک پا هم نمی توانست کاری بکند. حداقل اگر یک پا را هم نداشت می توانست بخزد. راه دیگری نداشت باید می رفت بیرون و از دوستانش کمک می گرفت، تا حداقل یکی از پاها را پیدا کند و راحت تر زندگی کند. راه رفتن خیلی برایش سخت بود. سینه اش آن قدر که به زمین خورده بود، سرخ شده بود و از بعضی جاهایش آرام، آرام خون می آمد. هزارپا هنوز چند قدمی بیشتر راه نیامده بود که چشمش به ملخ افتاد. ملخ همین که چشمش به هزار پا افتاد. بلند بلند شروع کرد به خندیدن. هزار پا با آن یک پا خنده دار هم شده بود. ملخ با خنده گفت: سلام هزار پا، پاهایت چی شدند. هزار پا گفت: سلام ملخ، می بینی که همه شان رفته اند. ملخ گفت: پس چرا این یکی ماند؟ هزار پا گفت: نمیدانم. ای کاش این یکی هم می رفت. آن موقع می توانستم بخزم. حالا می آیی با هم دنبالشان بگردیم. ملخ راه افتاد و هزارپا هم آرام دنبالش رفت. وقتی ملخ می رفت پشت درخت ها و بوته ها و سبزه ها را می گشت، هزار پا یک جا می ایستاد. امّا وقتی ملخ بر می گشت از چهره اش معلوم بود که اثری از پاها پیدا نکرده بود. خیلی گشتند، امّا پاها را پیدا نکردند. تا اینکه رسیدند به خانه کرم خاکی. ملخ گفت: پشت این بوته ها را هم می گردم. اگر پیدا نشد می رویم سراغ کرم خاکی. بعد پرید و رفت بین بوته ها. ملخ فریاد زد: پیدا کردم، هزار پا جان پیدا کردم. ملخ با یک پا که در دستش بود. جلوی هزار پا ظاهر شد و گفت: این هم پا هزار پا با خوشحالی گفت: دستت درد نکند ولی بقیه اش کجاست؟ ملخ خندید و گفت: فقط همین یکی بود. اشکال ندارد، حالا برویم پیش کرم خاکی شاید او بداند. وقتی به خانۀ کرم خاکی رسیدند ملخ شروع کرد به صدا زدن او، امّا جوابی نشنید. ملخ گفت: حتماً رفته زیر زمین. بعد محکم بالا و پائین پرید، امّا کرم خاکی زیر زمین هم نبود. ملخ گفت: نیست. حالا می خواهی پایت را به چه کسی بدهی تا به بدنت وصل کند. هزار پا با خوشحالی گفت: خوب معلوم است، می روم پیش کف دوزک. پدرم هم که یک بار پایش از بدنش جدا شد، پدر همین کفش دوزک برایش دوخت.
هر دو به طرف خانه کفش دوزک به راه افتادند. هنوز چند قدمی با خانه ی کفش دوزک فاصله داشتند که در خانۀ کفش دوزک باز شد و کرم خاکی در حالی روی پا راه می رفت از در خانه بیرون آمد. صادق رحیم پور از لواسانات.
الهه ایران نژاد 11 ساله از تهران
تابش خورشید یا آفتاب
در خورشید چیزی مانند آتش نمی سوزد. خورشید از هر نوع آتشی داغ تر است. درون خورشید یک نوع گاز به گاز دیگری تبدیل می شود و بر اثر انجام این کار نور زیادی تولید می شود. عمر خورشید بسیار زیادتر از عمر زمین است. تقریباً تغییری هم در آن دیده نمی شود اگر خورشید کمی داغ تر یا سردتر شود زمین داغ تر یا سردتر از حدی می شود که ما می توانیم در روی آن زندگی کنیم. گرمای خورشید در قطب های زمین خیلی کم تر است طوری که آب و هوا آنجا سرد است. درون خورشید داغ تر از سطح آن است.
امیررضا توحیدی 7 ساله از اهواز
شیما صالحوند- اهواز
مقدمه
موجودات فضایی، بشقاب پرنده ها، اشیاء ناشناس خارجی و دهها پدیده ناشناخته خارجی، هنوز هم در ابهام وجود دارند. واقعاً نمی دانیم پاسخ علمی و قانع کننده به این پدیده ها و موجودات چیست. اما دیدن آنها، همواره شور و هیجان زیادی در بین اهالی زمین ایجاد می کند. کتاب در مجله این هفته، شما را با تاریخچه مشاهده بشقاب پرنده ها و نظریاتی که دربارۀ آنها وجود دارد آشنا می کند. در انتهای کتاب نیز داستان فیلم «ET یک موجود فضایی» برایتان چاپ شده است تا بدانیم که موجودات فضایی ممکن است دشمن یا مخالف انسان نباشند.
[[page 3]]
انتهای پیام /*