مجله کودک 167 صفحه 11

کد : 112744 | تاریخ : 17/10/1383

11 معلوم بود تا بابابزرگ بروی و برگردد نیم ساعتی طول می کشد. این بود که خودم رفتم وقرصش را با یک لیوان آب آوردم. بابابزرگ :« اوه اوه اوه ، آبه کارخودش را کرد.الان برمی گردم ، باید تا پایین برم .» طبیعی است که نمی توانستم دستشویی را برایش بیاورم . این بود که مجبور شدم درخانه پروین خانم - همسایه مان - را بزنم واجازه بگیرم تا بابا بزرگم برود توی دستشویی خانه آن ها. بابا بزرگ: « بده، بدنیست ؟» نیلوفر:« حالا که چاره ای دیگه هم نیست.» سفرمان را ادامه دادیم و رفتیم و رفتیم تا این که طبقه دوم را هم رد کردیم. اما بابابزرگ خسته شده بود و سرپا نمی توانست... ... بماند و نشست. نیلوفر: « بابا بزرگ ، آنتن را ولش کن بیا برگردیم.» بابابزرگ : « بهَعَ مگه میشه ؟ تواگه خسته شدی برگرد پایین من خودم تنهایی میرم.مثل ... فرفره میرم وبرمی گردم .: چی فکرکردی ؟ من یه زمان بود که مثل قرقی کوه های دربند رو می گرفتم و می رفتم بالا. الان هم فکرنکنی خسته شدم ها. همین جوری نشستم تا یه کم خستگی درکنم . اگه گفتی الان چی می چسبه ؟ ای الان چای می چسبه ، نه ؟ حسابی جون می گرفتم . دخترجان بشین تامن برم ودوتا چای بریزم وبیارم و باهم بخوریم. » -: « نیلوفر، خسته نباشی ، پس درسهات چی ؟ » نیلوفر: « ای بابا، شما می گید چکارکنم؟ فکر می کردم یکی دوساعت بیشتر طول نمی کشه اما این جور که معلومه این سفرازسه ساعت هم می گذره . برفک تلویزیون بهانه است. دلش گرفته و می خواد هوایی عوض کنه .اخلاقش تو دستمه .الان هم که براش چای ببرم میگه داغه : می گید نه؟ پس نگاه کنین.» ◦ نیروی چیتر باز ارتش آلمان - سال 1985 چتربازان ارتش آلمان دردهه 80 از چنین یونیفورمی استفاده می کردند. این نیروها قابلیت حمل سلاح همراه با تجهیزات پرش را نیز دارا هستند.

[[page 11]]

انتهای پیام /*