
جِما، خواهربزرگتر هانا ، گفت:
- این پسرها اصلا نمیفهمند، همه میدانند که این یک جعبۀ جواهراست.
جِما شیء شگفتانگیز را برداشت وگفت:
- خیلی قشنگ است، حالا چطورباز میشود؟
اما تلفن زنگ زد،جما سریع شیء شگفتانگیز را به زمین گذاشت وبه طرف تلفن دوید وفریاد زد:
- من برمیدارم. هانا اخم کرد.
پدر از سر کار به خانه آمد و وقتی هانا چیزی را که ساخته بود به او نشان داد، لبخند زد و گفت:
- وای! خیلی خوب است. من مطمئن نیستم که چیست و چه کارمیکند. اما واقعاً خیلی خوب است. دختر عزیز من است دیگر!
او پیشانی هانا را بوسید و به آشپزخانه رفت تا با مادرحرف بزند.
هانا اخم کرد. بعد ازظهر، مادربزرگ به خانۀ آنها آمد. وقتی روی میز اتاق نشیمن، شیء شگفتانگیز را دید، گفت:
- آه، خدای من، اینجا را نگاه کن! چه کسی این را ساخته است؟ مادربزرگ خم شد و شیء شگفتانگیز را از همه طرف نگاه کرد. آن را با دقت چرخاند و به آرامی به تکههای پلاستیک، کاغذ و پارچه دست زد و در تمام طول این مدت مدام میگفت:
- آه ه ه، خدای من! مادربزرگ گفت:
- هانا! تو این را ساختهای نه؟ این یک شیء خاص است، یک کار هنری، یک شیء شگفتانگیز است. من سالها پیش یکی از اینها را دیده بودم، اما مال تو با آن که من به یاد دارم فرق دارد والبته قشنگترین چیزی است که تا به حال دیدهام.
مادربزرگ، هانا را بغل کرد. لبخند زد وآهی کشید، آنگاه گفت:
- آه، خدای من، چه شیء شگفتانگیزی، تو باید به خودت افتخارکنی!
و همانطور که هانا را در بغل گرفته بود، مدت زیادی به شیء شگفتانگیز نگاه کرد. در آخر وقتی رفت تا چای بخورد، چایش دیگر سرد شده بود.
هانا لبخند زد
لقب «چشم گربهای» عنوانی بود که در آن سالها به نمای پشتی شورولت ایمپالا داده شده بود. جایگاه لاستیک اضافی (زاپاس) نیز دراین خودرو درزمان خود جالب است.
[[page 9]]
انتهای پیام /*