
چند تا از بچهها با تعجّب پرسیدند: «برای همیشه؟!» و او بعد ازکمی فکر کردن جواب داد:«برای همیشۀ همیشه که نه! شاید تا آخرسال ! آخه قراره انقلاب بشود.» بچهها ، تا کلمۀ «انقلاب» را شنیدند،یک دفعه همه با هم هورا کشیدند. آن روز هیچ کدام از بچّهها نمیدانستند «انقلاب» یعنی چه و چه معنایی دارد. اما درآهنگ و صدای این کلمه، شکوه، زیبایی و بزرگی مخصوصی را احساس میکردند که باعث هیجان وشادی آنها میشد. محسن، کلاس پنجم بود. پدرش فرهنگی بود و در ادارۀ آموزش و پرورش کار میکرد. پیش از آن روز، هر وقت راهپیمایی میشد، فقط دانشآموزان راهنمایی ودبیرستان درآن شرکت میکردند. ولی آن روز قرارشده بود بچّههای کلاس چهارم و پنجم هم در تظاهرات شرکت کنند. صبح، سرصبحانه، وقتی پدر شنید که محسن میخواهد به تظاهرات برود، خیلی ناراحت شد و این کار را برای محسن قدغن کرد: «تو حقّ نداری به تظاهرات بروی! همین که زنگ تعطیل را زدند، زود سرت را میاندازی پایین و میآیی خانه! فهمیدی؟» محسن در جواب پدر، سرش را پایین انداخت وخیلی آرام گفت: «بله.» ولی اصلاً دلش نمیخواست از بقیّه بچّهها جدا شود وبه همین خاطر خیلی نگران بود. پدر، طرفدار شاه نبود. ولی میترسید که ماموران شاه به تظاهرکنندهها حمله کنند و بلایی سر محسن بیاید. محسن مانده بود که بین حرف پدرش وشرکت در تظاهرات با بقیۀ دوستانش، کدام را انتخاب کند. بالاخره زنگ مدرسه به صدا درآمد و همراه آن صدای جیغ وداد وفریاد خوشحالی بچهها به آسمان رفت. مدیر مدرسه، اول بچههای کلاس اول تا کلاس سوم را به خانه فرستاد و بعد شروع کرد به نظم و ترتیب دادن صفهای تظاهرات. چندتا ازآموزگاران در صف اول قرارگرفتند، پشت سر آنها دانشآموزان کلاسهای چهارم، بعد پنجمیها و درآخر چند نفر دیگر از آموزگاران. مدیر و ناظم هم آخر از همه. صفها به آرامی ازمدرسه بیرون رفت و در خیابان به حرکت درآمد. بچّههای کلاس پنجم خیلی خوشحال بودند. با صدای بلند حرف میزدند و میخندیدند و سر و صدایی راه انداخته بودند که نگو!
موتور دوسیلندر خودرو تماماً از آلومینیوم ساخته شده بود وحجم سیلندر به 499 سی سی میرسید. طراحی خودرو به صورت سدان (هاچ بک) انجام شده بود.
[[page 9]]
انتهای پیام /*