مجله کودک 172 صفحه 10

کد : 112963 | تاریخ : 22/11/1383

محسن هم خوشحال بود و دلش می­خواست خوشحالی کند. اما وقتی یاد حرف پدرش می­افتاد، می­ترسید و نگران می­شد: اگر پدرش می­فهمید... اگر او را در صف تظاهرات می­دید، چی می­گفت؟... حتماً تنبیه سختی درپیش بود!... خودش را به کاظم و فرهاد، دوتا از همکلاسیهایش چسبانده بود وآرام آرام راه می­رفت. گاهی هم ازگوشۀ چشم این ور و آن ور را نگاه می­کرد. انگار می­خواست بفهمد پدرش یا آشنای دیگری او را می­بیند یا نه. کم کم دسته­های دیگری هم آمدند و به آنها وصل شدند. جمعیت، هر لحظه بیشتر و بیشتر می­شد. هرچند عدّۀ آدمها زیادترمی­شد، محسن احساس می­کرد دلش گرم وگرم­تر می­شود ونگرانی­اش کم وکمتر. درهمین موقع، کاظم با آرنجش به پهلوی محسن زد وگفت: «هِی پسر، نگاه کن! باباتم اومده!» محسن بی اختیار تکانی خورد وگفت: «راست می­گویی؟ کوش؟ کجاست؟» به طرفی که کاظم اشاره می­کرد، نگاه کرد. پدر، همراه با عده­ای از همکارانش، از میان پیاده رو می­آمدند و می­خواستند خودشان را به جمعیت تظاهرکننده­ها وصل کنند. محسن، بادیدن پدر، آن قدرخوشحال شد که دلش می­خواست بال دربیاورد وپروازکند. دراین وقت همه صدای آقای ناظم را شنیدند که خیلی بلند می­گفت: «به به! دوستان اداره­ای ما هم اومدند واین یعنی دیگر کارشاه تمامه!» به این حرف آقای ناظم، بزرگترها خندیدند. اما بچه­ها صلوات فرستادند وچشم­های محسن از اشک شوق ترشد. فورد 40 GT یکی از پرطرفدارترین خودروهای کمپانی فورد که جوانان علاقه زیادی به آن نشان دادند، فورد 40 GT نام داشت. دنده 5 سرعته، هشت سیلندر وحداکثر سرعت 265 کیلومتر درساعت ازمشخصات دیگرخودرواست.

[[page 10]]

انتهای پیام /*