
«نامهای برای خدا»
عباس قدیرمحسنی
سلام خدای خوبم. گوشت با من است؟ گوش میدهی؟ یعنی تو هم به حرفهای من گوش نمیدهی؟ من فقط یک دقیقه با تو کاردارم. اگر دفتر حساب وکتاب را ببندی و به من گوش بدهی، همه چیز درست میشود. آنوقت من خیلی خوشحال میشوم. راستش من میخواهم برایت یک قصه تعریف کنم. یک قصه که خودم آنرا ساختهام . خودِ خودم. حالا گوش میدهی برایت بگویم یا...
خداجونم یک دخترکوچولویی توی این دنیای بزرگت بود که وقتی به دنیا آمد، زبانش را گم کرد و دیگرنتوانست آنرا پیدا کند. همهجا را گشت، اما زبانش را پیدا نکرد. همۀ کلمهها و جملهها هم با زبانش گم شدند واونتوانست آنها را پیدا کند. بزرگتر که شد چند تا ازکلمهها را پیدا کرد و زود آنها را قورت داد و توی دلش نگهداشت. اما وقتی کلمهها ازتوی دلش میآمدند توی دهانش همانجا میماندند و بیرون نمیآمدند. دخترکوچولو بازهم بزرگتر شد وکم کم یاد گرفت با دستهایش کلمهها و جملهها را توی هوا بگیرد و تند قورت بدهد، یا توی دهانش نگهدارد. اما وقتی میخواست کلمهها را از توی دهانش بیرون بیاورد، کلمهها لای دندانهایش گیر میکردند، کش میآمدند، لِه میشدند، تکه تکه میشدند و خُرد میشدند و بیرون میریختند و هیچکس حرفهای دخترکوچولو را نمیفهمید. دخترکوچولو باز هم بزرگترشد وبا کمک دستهایش کلمهها را توی هم پیچاند و با دستهایش آنها را کنارهم گذاشت و جملهها را با قدرت کنار هم چید. اما باز هم هیچکس حرفهای او را نشنید وبا او دوست نشد. خداجون، آن دختر کوچولو خیلی خیلی تنهاست و هیچکس با او حرف نمیزند و حرفهایش را نمیفهمد. آن دخترکوچولو من هستم. راستی تو حرفهایم را شنیدی؟ اگر شنیدی یک کاری کن زبانم را پیدا کنم.
نمای عقب لینکلن کنتینانتال
[[page 31]]
انتهای پیام /*