مجله کودک 173 صفحه 11

کد : 113008 | تاریخ : 29/11/1383

- مامان! اون آقا کجا رفته؟! - کدوم آقا، پسرم؟! ازکی حرف می­زنی؟! من و تو خیلی وقته اینجا تنهاییم. - پس شما متوجه اون نشدین؟ چه­قدر مهربون بود! ولی لباس­هایش شبیه بابا نبود. وقتی گفتم تشنمه، از مَشکی که همراهش بود یه جرعه آب بهم داد. بعد هم دستی به سرم کشید و خیلی زود رفت. مامان، اون کی بود؟! نگاه مادر با نگاه فرزند گره خورد. میثم هذیان نمی­گفت، خواب هم نبود ولی... روز بعد وقتی دکتر برای معاینه میثم به اتاق آمد، نمی دانست چه بگوید. چند بار نتیجه آزمایش­ها را مطالعه کرد. سوالاتی از پرستار پرسید، بعد هم درحالی که معلوم بود خودش هم باورش نمی­شود، گفت که دست­های میثم هیچ مشکلی پیدا نکرده و هردو حس دارد. او نمی­دانست چه اتفاقی افتاده، اما مادر، خوب می­دانست. او مدیون شده بود، مدیون قمربین هاشم که این بار با مشکی پرازآب برگشته بود... نمای جلو ازخودروی مرکوری

[[page 11]]

انتهای پیام /*