
- مامان! اون آقا کجا رفته؟!
- کدوم آقا، پسرم؟! ازکی حرف میزنی؟! من و تو خیلی وقته اینجا تنهاییم.
- پس شما متوجه اون نشدین؟ چهقدر مهربون بود! ولی لباسهایش شبیه بابا نبود. وقتی گفتم تشنمه، از مَشکی که همراهش بود یه جرعه آب بهم داد. بعد هم دستی به سرم کشید و خیلی زود رفت. مامان، اون کی بود؟!
نگاه مادر با نگاه فرزند گره خورد. میثم هذیان نمیگفت، خواب هم نبود ولی...
روز بعد وقتی دکتر برای معاینه میثم به اتاق آمد، نمی دانست چه بگوید. چند بار نتیجه آزمایشها را مطالعه کرد. سوالاتی از پرستار پرسید، بعد هم درحالی که معلوم بود خودش هم باورش نمیشود، گفت که دستهای میثم هیچ مشکلی پیدا نکرده و هردو حس دارد. او نمیدانست چه اتفاقی افتاده، اما مادر، خوب میدانست. او مدیون شده بود، مدیون قمربین هاشم که این بار با مشکی پرازآب برگشته بود...
نمای جلو ازخودروی مرکوری
[[page 11]]
انتهای پیام /*