
«بعضی وقتها دلم میخواهد
بعد از نماز با خدا بگویم...»
دلم میخواهد به خدا بگویم که چقدر دوستش دارم و شاکر رحمتهایش هستم . گاهی وقتها دعا میکنم که خدا ما را از بلایای طبیعی در امان نگاه دارد . بعضی موقعها دوست دارم بگویم که کمکم کند تا مثل امشب و شب های پیش نمازم را اوّل وقت و با آرامش خاطر به جای آورم . بیشتر اوقات آرزوی شفا برای مریضها و بعضی اوقات آرزو میکنم تا کشورمان از گزند کشورهای سودجو در امان باشد. یکی از دعاهای من همیشه این است که به حج بروم و از آن حال و هوا استفاده کنم .بعضی وقتها دلم میخواهد بعد از نماز با خدا بگویم که سایهی پدر و مادرم را از سرم کم نکند و گاهی وقتها هم دوست دارم بگویم که خشکسالی را از کشور ایران دور بدارد . اول هر ماه، فصل و سال هم بعد از نماز از خدا میخواهم که این ماه ، فصل و یا سال برای ما نیک باشد .جمعهها بعد از نماز ، دلم میخواهد آرزوی فرج امام زمان (عج) را بکنم . بعضی وقتها که گرفتار هستم بعد از نماز از خدا خواهش میکنم که گره از کارم باز کند . گاهی وقتها هم که به وسیلهی مهمی احتیاج دارم امّا وقت نمیشود که آن را بخرم بعد از نماز از خدا میخواهم که کمی وقت آزاد به من بدهد. و بالاخره این که گاهی وقت ها مرتکب گناهی میشوم بعد از نماز به درگاه خداوند مهربان توبه میکنم .
زهرا رستگار مقدم - کلاس پنجم
«سلطان جنگل«
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ و سرسبز که حیوانات زیادی در آن زندگی میکردند یک شیر بزرگ که سلطان آن جنگل بود و همه از او میترسیدند زندگی میکرد. همهی حیوانات از این شیر خیلی میترسیدند و وقتی شیر در جنگل قدم میزد ، حیوانها از ترس او فرار میکردند. این سلطان جنگل هیچ دوستی به جز زن خود نداشت. یک روز چند آدم به جنگل آمدند . حیوانها همه فرار کردند ولی زن شیر که حواسش به همه چیز نبود سر جای خود ماند. یک دفعه آدمها به زن شیر حمله کردند و او را برای سیرک به جایی دور از جنگل بردند . شیر هر چه دوید تا زنش را نجات دهد ، فایدهای نداشت . شیر خیلی ناراحت شد و هر روز به پیش زنش میرفت که شاید بتواند او را نجات دهد ولی آدمها او را میدیدند و شیر مجبور میشد فرار کند. یک روز شیر به قسمتی از جنگل رفت و نعرهای زد و حیوانها را خبر کرد. شیر به آنها گفت : «شما میتوانید به من کمک کنید و زن من را از دست انسانها نجات دهید؟» یکی از حیوانها گفت : «توکه هیچ محبتی به ما نکردهای . چه طور توقع داری که ما به تو کمک کنیم .» شیر گفت :« من سلطان این جنگل هستم و شما باید به من کمک کنید !« یکی دیگر از حیوانها گفت :« زن تو است و تو خودت باید او را نجات دهی. ما به تو کمک نمیکنیم.» و همهی حیوانات رفتند به خانهی خود . شیر خیلی ناراحت شد و به خانهی خود رفت و تمام روز را فکر کرد . روز بعد به همان جایی که دیروز رفته بود رفت و گفت :« اگر من دیگر عصبانی و خشمگین نباشم شما به من کمک میکنید؟» حیوانها با هم گفتند :«بله ، کمک میکنیم ...بله ، کمک میکنیم.» شیر خیلی خوشحال شد و به آنها گفت : «من یک نقشهای دارم و نقشه را به آنها گفت .» حیوانات قبول کردند و به آن جا رفتند و کمی بعد نقشهی خود را شروع کردند و بعد از چند ساعت همهی حیوانهای سیرک از جمله زن شیر را نجات دادند. وقتی دوباره به جنگل برگشتند زن شیر از آنها خیلی تشکّر کرد . از آن روز به بعد شیر جنگل دیگر سلطان بیادعا و وحشی نبود و به همهی حیوانهای جنگل کمک میکرد . دیگر شیر با همه دوست و مهربان بود و هر روز با دوستان خویش با شادی زندگی میکرد و خیلی به او خوش میگذشت .»
زینت عباسی - کلاس سوم - 9 ساله
با روش های صنعتی و آزمایشگاهی نیز انسان می تواند سنگ یاقوت بسازد. به این نوع یاقوت، سنگ یاقوت سنتتیک یا صنعتی گفته می شود.
[[page 40]]
انتهای پیام /*