
ناهار و صبحانهای که نخورده بودم ، حسابی کتک خوردم. اما دردم نیامد . گریه هم نکردم . فردا حتماً میآیی ، مگه نه ؟
یک هفته است که تو غیبت زده است و دکترها از دستم عاجز شدهاند . نمیدانند چه بیماری دارم. فقط میگویند واگیردار نیست. دیروز از یک لحظه غفلت مادرم استفاده کردم و با زحمت از خانه بیرون آمدم. باز هم نبودی ، اما یک سیب سرخ سر جایت بود. آنرا برداشتم و آوردم خانه ، گذاشتمش بالای سرم . دلم نمیآید آن را بخورم . نگاهش که میکنم حالم بهتر میشود. فکر میکنم چند کیلویی کم کردهام . همه همین را میگویند . کاش بودی و میرفتم روی ترازویت . چقدر دلم برای دوستات تنگ شده است .
حالت چطور است . سه روز است سر جای تو با یک ترازو نشستهام . سیبت را هم هر روز با خودم میبرم و میآورم. کمی چروکیده امّا ... کار سختی است .باید فقط به کفشها نگاه کنم و منتظر بمانی تا ... راستی نمیدانی چقدر گریه کردم و چیزی نخوردم تا پدرم راضی شود که هر روز بعد از مدرسه بیایم پیش تو . یعنی جای تو ... حالم خیلی بهتر شده است ... یک چیز دیگر ، هیچ میدانی در تمام این مدت هیچکس تو را ندیده است جز من .
همه فکر میکنند من ... راستی در این سه روز یک پسر شبیه تو ، سه بار رفته روی ترازویم . چشمهایش مثل چشمهای تو است اما لباسهایش ... هر دفعه 50 تومان به من میدهد که نمیدانم چرا گمش میکنم . باور نمیکنی اگر بگویم چند کیلو است . باورت نمیشود . 16 کیلو دارد . فقط 16 کیلو!
یکی از هیولاها در پایان کار، اثری از لوازم یکی از بچه ها را بر تن خود دارد و این موضوع خطری بزرگ برای کارخانه هیولاهاست.
خطر! خطر! خطر
[[page 9]]
انتهای پیام /*