مجله کودک 177 صفحه 8

کد : 113181 | تاریخ : 27/12/1383

روز اول عید عباس قدیر محسنی آقام همه را به صف کرد و جلوی ما ایستاد . ما به ترتیب قد کنار هم ایستاده بودیم و به زمین کفش­های مشکی آقام نگاه می­کردیم که روی آن واکس قهوه­ای زده بود تا قهوه­ای شد و به رنگ کت و شلوارش بیاید. آقام تند تند جلوی ما قدم زد و به همۀ ما نگاه کرد بعد دوباره ایستاد و گفت :« سرها بالا». و به صورت تک تک ما خیره شد و گفت :« این چه وضعیه خانم ؟ چرا لباس­های اینها اینجوریه؟ » بندۀ خدا آقام فکر می­کرد ما آنقدر عجله کرده­ایم که لباس­های همدیگر را پوشیده­ایم اما وقتی مادرم به آقام گفت :« می­خواستی چکار کنم مرد! لباسهای اونها رو برای همدیگه کوچک و بزرگ کردم تا همه لباس­های نو بپوشند .» آقام همه­چیز رو فهمید . طفلک کاظم که مجبور شده بود پیراهن آرزو را به تن کند . مصطفی هم شلوار کاظم را پوشیده بود که آنقدر تنگ بود که با آن به زور راه می­رفت . کفش­های مصطفی هم برای من آنقدر گشاد بود که توی هر کدام از لنگه­هایش کلی پنبه چپانده بودم تا اندازه­ام شود. بقیه هم وضعشان بهتر از ما نبود و لباسهایشان یا تنگ بودند یا گشاد . آقام دیگر معطل نکرد و گفت :«زود باشید و خودش جلو افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم. خوب می­دانست اگر دیر برسد عمه­جان حتماً یک چیزی به او می­گوید. توی خیابان که رفتیم اول منتظر اتوبوس شدیم اما روز اول عید اتوبوس شرکت واحد پیدا نمی­شد. توی تاکسی هم 9 نفری جا نمی­شدیم و چاره­ای جز پیاده رفتن نداشتیم . البتۀ خانۀ عمه جان زیاد دور نبود ، اما با سر و وضعی که ما داشتیم راه رفتن واقعاً سخت بود و فقط این نبود. راه که می­رفتیم همه به ما نگاه می­کردند و می­خندیدند . خنده­دار هم بودیم . هر کسی بود و شلوار مرتضی را می­دید که 7 بار پایین آن را تا زده بود و کمربند را سه دور ، دور کمرش پیچانده بود تا شلوار پدرم اندازه­اش شود خنده­اش می­گرفت . فقط او هم نبود آرزو توی چادر مادرم گم شده بود و فقط صورتش پیدا بود و با پایین چادرش کار مأموران شهرداری را هم راحت­تر می­کرد! کاظم هم از ترس پاره شدن شلوار مثل مورچه راه می­رفت و من هم کفش­ها را دنبال خودم می­کشیدم و آقام همه­اش حرص می­خورد و می­گفت : «زود باشید». به خانۀ عمه­جان که رسیدیم ، ظهر بود و همه سر ناهار بودند. عمه­جان وقتی ما را دید با تعجب به ما نگاه کرد و به آقام گفت :«ساعت خواب آقا داداش .» و همۀ مهمان­ها زدند زیر خنده. اما معلوم بود که جملۀ عمه خانم زیاد هم خنده­دار نبود. آنها در را در سر جای خود می بینند. اما سالی با این کار موافق نیست. چی فکر کردی مایک، ما نمی تونیم به رندال اعتماد کنیم.

[[page 8]]

انتهای پیام /*