مجله کودک 179 صفحه 7

کد : 113261 | تاریخ : 25/01/1384

یک روز حاج اکبر خبر کرد با مهربانی بچه­ها را اصغر، علی، عباس واحمد زینب، گلی، کلثوم و سارا وقتی که دورش حلقه بستیم با خنده از ما بچه­ها خواست تا مردم ده را بگوییم فردا نماز و خطبه برپاست صبح سحر فردای آن روز آمد صدای حاج اکبر با نغمۀ گرمش اذان را آغاز کرد، الله اکبر شد روستا بیدار از خواب زد خنده بر لب­ها جوانه از کوچه­ها گشتند مردم یک یک سوی مسجد روانه دل­ها یکی شد سوی قبله در انتظار لطف و یاری دست دعا بر آسمان رفت اشک جماعت گشت جاری همراه مردم آسمان هم با رعد و برقش کرد فریاد اشکش روان شد بر سرخاک ده را صفای دیگری داد آمد صدای پای رحمت باران پاک آسمانی یک بار دیگر خواند آواز با تَق تَقَش بر شیروانی در نبرد کرگدن­ها با ماموت، این ماموت است که پیروز می­شود. دوستی اجباری ماموت با سید،برخلاف میل ماموت آغاز می­شود.

[[page 7]]

انتهای پیام /*