مجله کودک 179 صفحه 8

کد : 113262 | تاریخ : 25/01/1384

«من یک قصه شدم» عباس قدیری محسنی مامـان مثل هرشـب برایـم قصه می­گوید تا بخوابم، خوابم نمی­برد. اما چشم­هایم را می­بندم تا او بخوابد. پرستار که می­آید، چشم­هایم را باز می­کنم و انگشتم را روی بینی­ام می­گذارم و می­گویم: «هیس.» و به مامان که روی صندلی خوابیده است نگاه می­کنم. پرستار مامان را می­بیند و لبخند می­زند. روی کله­ام که یک ماه است مثل کله حسن کچل شده است، دست می­کشد و آمپول خالی را بالا می­آورد. دستم را می­گیرد و با هم به نقطه­های کبود و قرمز آن نگاه می­کنیم. یک جای سالم پیدا نمی­شود. جادوگر کار خودش را کرده است. سه ماه است مرا روی این تخت طلسم کرده است. پرستار با پنبه دست مرا خیس می­کند و سوزن را فرو می­کند. خـون تـوی آمپول می­رود. اخـم می­کنـم چشمهایم را می­بندم و سرم را برمی­گردانم. می­گوید:«درد می­آد؟» جواب نه می­دهم و می­ترسم دماغم مثل پینوکیو دراز شود، اما نمی­شود. پرستار یک قرص جادویی هم به من می­دهد تا مثل سفید برفی خوابم ببرد و می­رود. اما خوابم نمی­برد. بی­حال روی تخت با شنگول و منگول به سایه آقا گرگه که روی دیوار است، نگاه می­کنم. نمی­دانم سفر آنها به سوی مناطق گرم­تر شروع می­شود درهمان­حال و در نزدیکی آنها دهکده­ای قرار دارد که کودکی نوپا در آن به دنیا آمده است.

[[page 8]]

انتهای پیام /*