
وقتی دیدم هیچ کی نمیتونه کمک کنه خودم آستین هامو بالا زدم و
دست به کار شدم . تصمیم گرفته بودم تیکههای کوچولو کوچولوی باند
درست کنم و بپیچم دور پای منوچهرخان. گفتم
اگر مدتی باندپیچی باشه حتما خوب میشه.
اما این قدر سخت بود هرکاری کردم نشد.
شما ها هم بدونین. یه بار فکر نکنین
خیلی مشکلهها، اصلا نشدنیه. لااقل
با ابزارهایی که ماها داریم نمیشه.
فاطمه:«مامان جون، بالاخره اومدی؟ بدو
بالا، بدو که حالش بدجوری وخیمه.»
مامان :«ای وای، چی شده؟ وای قلبم...»
فاطمه:«زیاد هول نکن مامان، ولی حالش
زیاد خوب نیست ، یا شکسته یا در رفته.
طفلکی منوچهرخان الان خیلی درد داره.»
مامان :«یه خرید رفتمها، زود باش،
باید ببریمش بیمارستان، گفتی کی؟...
منوچرخان؟ منوچرخان دیگه کیه؟ منوچهرخان نداشتیم...
نمیدانم چرا مامان وقتی فهمید در مورد چه کسی حرف
میزنم همین جور دم در خشکش زده بود و بربر منو
نگاه میکرد. هر چی هم صداش میزدم چیزی نمیگفت
و بازم فقط منو نگاه میکرد. این جور مواقع
یک لیوان آب قند میتواند بسیار فایده آور
باشد. همان طور که برای مامان من فایده داشت.
البته دوباره که زبانش بازشد مقداری
تا کلی دعوایم کرد. نمیدانم پس چرا هیچ کس موقعیت اورژانسی منوچهرخان را درک نمیکرد...
ادامه دارد
نبرد انسانها با ببرهای گرسنه آغاز میشود
[[page 12]]
انتهای پیام /*