مجله کودک 179 صفحه 12

کد : 113266 | تاریخ : 25/01/1384

وقتی دیدم هیچ کی نمی­تونه کمک کنه خودم آستین هامو بالا زدم و دست به کار شدم . تصمیم گرفته بودم تیکه­های کوچولو کوچولوی باند درست کنم و بپیچم دور پای منوچهرخان. گفتم اگر مدتی باندپیچی باشه حتما خوب می­شه. اما این قدر سخت بود هرکاری کردم نشد. شما ها هم بدونین. یه بار فکر نکنین خیلی مشکله­ها، اصلا نشدنیه. لااقل با ابزارهایی که ماها داریم نمی­شه. فاطمه:«مامان جون، بالاخره اومدی؟ بدو بالا، بدو که حالش بدجوری وخیمه.» مامان :«ای وای، چی شده؟ وای قلبم...» فاطمه:«زیاد هول نکن مامان، ولی حالش زیاد خوب نیست ، یا شکسته یا در رفته. طفلکی منوچهرخان الان خیلی درد داره.» مامان :«یه خرید رفتم­ها، زود باش، باید ببریمش بیمارستان، گفتی کی؟... منوچرخان؟ منوچرخان دیگه کیه؟ منوچهرخان نداشتیم... نمی­دانم چرا مامان وقتی فهمید در مورد چه کسی حرف می­زنم همین جور دم در خشکش زده بود و بربر منو نگاه می­کرد. هر چی هم صداش می­زدم چیزی نمی­گفت و بازم فقط منو نگاه می­کرد. این جور مواقع یک لیوان آب قند می­تواند بسیار فایده آور باشد. همان طور که برای مامان من فایده داشت. البته دوباره که زبانش بازشد مقداری تا کلی دعوایم کرد. نمی­دانم پس چرا هیچ کس موقعیت اورژانسی منوچهرخان را درک نمی­کرد... ادامه دارد نبرد انسان­ها با ببرهای گرسنه آغاز می­شود

[[page 12]]

انتهای پیام /*