
نویسنده: بریان ج. استور
مترجم: سیده مینا لزگی
خرگوش رنگین کمانی
جرج کوچولو یک خرگوش بود. نه مثل خرگوشهایی که شما میشناسید. او یک
خرگوش رنگین کمانی بود. بدن جرج پوشیده از رنگهای قشنگ رنگین کمان بود و او
خیلی دوست داشت زیباییاش را به نمایش بگذارد.
جرج، خرگوش رنگین کمانی؛ در یک سوراخ زیرزمینی، زیر یک درخت بلوط نسبتاً
بزرگ، به همراه خانوادۀ نسبتاً پرجمعیتاش، زندگی میکرد. او سه برادر و چهار
خواهر داشت. بدن هر کدام از آنها، ترکیبی از رنگهای زیبای، سیاه، قهوهای و سفید
بود. اما هیچ کدام از آنها به زیبایی برادر خود، خرگوش رنگین کمانی، نبودند.
بدبختانه، جرج میدانست که چقدر جذاب است و زیباییاش را درهر زمان ممکن
به رخ میکشید. او معمولاً این کار را با روشهای ناراحتکنندهای انجام میداد.
دوستان جرج اصلاً به زیبایی او نبودند، یا به هر حال او اینطور فکر میکرد.
جرج معمولاً در میان جنگل، بالا و پایین میپرید تا دوستانش که از نظر او اصلاً زیبا
نبودند، او را ببینند و از زیباییاش تعریف کنند.
یک روز جرج مشغول قدم زدن بود، که ویلیام از سوراخش بیرون آمد و متوجه
دوستش جرج شد. ویلیام یک موش خرمای زیبا بود که بدنش ترکیبی از انواع رنگ
قهوهای بود. او یک موش خرمای خوشاخلاق بود و با مهربانی از زیبایی جرج تعریف
میکرد. ویلیام لبخندزنان گفت:
-خدای من، جرج، امروز چقدر موهایت زیبا به نظر میرسند.
جرج گفت:
-آه، میدانم، و متأسفم که تو نمیتوانی به زیبایی من باشی.
این حرف، واقعاً ویلیام را نارحت کرد، چون او هم احساس میکرد زیباست.
ویلیام با خودش فکر کرد:
- درست است که من به زیبایی جرج نیستم، اما زیبایی خاص خودم را دارم.
جرج به راه خود ادامه داد، بیآنکه به جهان توجهی داشته باشد، چون هرچه باشد،
او زیبا بود. در راه مارتین که کلاغی خوش برخورد و خوش قیافه بود، متوجه زیبایی
جرج شد. پرهای مارتین شامل انواع رنگ سیاه بود. او روی تنۀ یک درخت قدیمی
نشسته بود و تصمیم گرفت در این روز زیبا و دلپذیر از جرج و موهای زیبای رنگین
کمانیاش تعریف کند:
- آه، جرج، تو امروز واقعاً زیبا به نظر میرسی!
جرج گفت:
-آه، بله، من زیباترین موجود روی زمین هستم ومتأسفم کهتونمیتوانی به زیبایی
سید در مسیر جدید، انواع جانوارن یخزده را میبیند.
آنها به اجبار وارد مسیر دیگری میشوند.
[[page 8]]
انتهای پیام /*