مجله کودک 180 صفحه 9

کد : 113307 | تاریخ : 01/02/1384

من باشی. اما از دست من کاری برنمی­آید! در این روز دلپذیر و زیبا، مارتین خیلی زود ناراحت شده بود. او با خودش گفت: - من همیشه فکر می­کردم در نوع خودم زیبا هستم. و با حیرت، پروازکنان، دور شد. در ادامۀ راه جرج خودش را زیباتر احساس می­کرد، چرا که هرچه باشد، خیلی­ها متوجه زیبایی او شده بودند. در میان راه نانسی ناگهان روی زمین پرید، او یک قورباغۀ درختی کوچک و زیبا بود، که بدنش پوشیده از انواع رنگ­های سبز بود. نانسی هم متوجه زیبایی جرج شد و قورقور کنان گفت: -آه، خدای من، امروز خیلی زیبا به نظر می­رسی، جرج! جرج حرفش را تایید کرد: - بله، دقیقاً همین­طور است. همه می­دانند من چقدر زیبا هستم، متأسفم که تو نمی­تونی به زیبایی من باشی اما کاری از دست من برنمی­آید. واکنش جرج باعث شد که نانسی احساس کوچکی کند. او همانطور که می­پرید و می­رفت با خودش گفت: - خب، مطمئناً من به زیبایی جرج نیستم، اما زیبایی­های خاص خودم را دارم، این طور نیست؟ درانتهای مسیر، یک زمین بازی بود که بچه­ها برای بازی در آن جمع می­شدند. در این روز زیبا، ویلیام موشه، مارتین کلاغه و نانسی قورباغه، با ناراحتی، وارد زمین بازی شدند. مارتین پرسید: -شما دو نفر از چه چیزی ناراحت هستید؟ نانسی جواب داد: -راستش را بخواهی، امروز من احساس بدی نسبت به خودم دارم. ویلیام گفت: - من هم همینطور، اصلاً احساس خوبی نسبت به خودم ندارم. امروزجرج چیزی به من گفت که باعث شد کمی احساس بدبختی کنم. نانسی گفت: - من هم همینطور. مارتین گفت: - این اتفاق برای من هم افتاد. طی یک اتفاق، کودک از مانفرد جدا می­شود و شروع به سُر خوردن روی یخ می­کند!

[[page 9]]

انتهای پیام /*