
بعد کمی فکرکرد، آنگاه پیشنهاد داد:
- شاید بهتر است ما از این به بعد به جرج رنگین کمانی که چندان هم زیبا نیست توجهی نکنیم.
پس از آن روز با هم موافقت کردند که دیگر به جرج، خرگوش رنگین کمانی نه چندان زیبا توجهی
نکنند. روز بعد جرج احساس زیبایی فـوقالعادهای میکرد، برای همین از خانه خارج شد تا دیگران
هم زیباییاش را تحسین کنند.
جرج در راه به ویلیام موشه رسید، قدمزنان به او نزدیکتر شد، تا ویلیام راحتتر متوجه
زیباییاش شود. اما ویلیام اصلاً به او توجهی نکرد و چیزی از
زیبایی موهای جرج نگفت.
جرج فکر کرد:
- خیلی عجیب است، او به من توجهی نکرد.
جرج به راهش ادامه داد. با خود فکرکرد چقدر
عجیب است که در این روز زیبا مورد بیتوجهی قرار
گرفته است. آخر او خودشرا زیباترین مخلوقات روی
زمین میدانست. کمی بعد جرج به
مارتین کلاغه رسید. با خود فکر کرد:
- این دفعه زیباییام را کاملاً به مارتین
نشان خواهم داد.
برای همین درست مقابل مارتین
پرید و گفت:
- سلام، مارتین.
مارتین هیچ توجهی به او نکرد، پرواز کنان
دور شد، بیآنکه کلمهای با جرج حرف بزند
یا از زیبایی او تعریف کند.
جرج کم کم داشت ناراحت میشد، اما به
راه خود ادامه داد. به نظرش عجیب آمد که
دو دوستش به او بیتوجهی کرده بودند. در
حالی که باید حداقل متوجه زیبایی او
میشدند. جرج نانسی را دید که روی زمین
میجهید، به او گفت:
- سلام، نانسی!
اما نانسی به راه خود ادامه داد و کاملاً به
زیبایی جرج بیتوجه بود. جرج اصلاً نمیدانست
آنها نیز به دنبال کودک شروع به سُرخوردن میکنند.
[[page 10]]
انتهای پیام /*