
قاب تأثیر تخیلات... درگوشی!
«عکس یادگاری» ثبت خاطرههای شیرین امروز، برای
همیشه است. هفتهنامه دوست قصد دارد تا از این به بعد،
در بخش «قاب» عکسهای یادگاری دستهجمعی شما را در
کلاس و مدرسهتان با آوردن مشخصات مدرسه و کلاستان
چاپ کند. از همین حالا میتوانید دست به کارشوید و
عکسهای یادگاریتان را که به بصورت دسته جمعی در
مدرسه و کلاستان انداختهاید برای ما بفرستید تا در این
قسمت چاپ کنیم.
درخیال خودم به بهشهر رفته بودم واز دیدن مناظر زیبای طبیعت آن لذت میبردم که
وقتی رسیدم به ساحل دریای زیبای بهشهر صدای بلند و وحشتناکی مرا به خود آورد. چرا به
نزدیکی من آمدی؟ چرا به داخل من نیامدی؟ چرا سلام نکردی؟ من که از هول کم مانده بود
خشکم بزند، چیزی نگفتم. بله این صدای کلبهی چوبی کهنهای بودکه درنزدیکی ساحل حدود چهار
سال پیش بنا شده بود. من که از کلبه خوشم آمد و به سرعت با او دوست شدم با اجازهاش به
درون آن رفتم و به کلبه سلام دادم در همان ابتدا چیزهای زیادی ازمن پرسید و یکی از همین
چیزها این بود که گفت آیا تو گرسنهای؟ در پاسخ گفتم بله. او گفت در اتاقک زیر شیروانی یک
یخچال وجود دارد. برو و مقداری غذا بردار و بخور. به اتاقک زیر شیروانی رفتم هنگامی که در
را باز کردم صدای نالهای شنیدم که آن نالهی در بوداو از من خواست که کمی آرامتر آن را
باز و بسته کنم. وقتی علت را از او جویا شدم، وی در پاسخ گفت: چند وقت پیش همان کسی که
این کلبه راساخته بود به اینجا آمده بود و چون قفل من خراب بود و گیر کرده بود برای بازکردنم،
مجبورشده بود که چند لگد به من بزند که بدنم شکست و کم مقاومت شد و نیاز به ترمیم داشتم.
دلم به حالش سوخت. در را رها کردم و به یخچال رسیدم در را باز کردم که ناگهان صدای خندهای
را شنیدم این خندهی یخچال بود که به من گفت از تو متشکرم که در مرا باز کردی تا نفسی بکشم.
غذاها را برداشتم به روی صندلی نشستم. دیدم که درون ایـن اتاق بسیار کثیف و شلوغ اسـت و
دیدم که یک مشت خرت و پرت داخل اتاقک ریخته شده بود که همه مال صاحب کلبه بود. فانوسی
را که کنار دستم بود را روشن کردم و آنجا را مرتب کردم. وقتی از اتاقک بیرون آمدم که دیگر
شب شده بود و دیر وقت بود. کلبه از من خواست که با اتاق کنار آن بروم و روی تختم بخوابم.
خوابیدم و هنگامی که از خواب بیدار شدم دیدم که در کنار پدر و مادرم نشستهام و روی پای
مادرم خوابم برده بود و تمام این چیزها را در خواب دیده بودم.
عطیه رباط میلی- اراک
بعضی وقتها، سر بعضی چیزها آنقدر عصبانی میشوی که دوست داری
برای یکی تعریف کنی. یک اتفاق بد بعضی وقتها ناراحتت میکند و دوست داری
برای یکی تعریف کنی. یکی که مثل بعضی از مامانباباها یا بعضی معلمها تا وقتی
یک چیزی برایش تعریف میکنی شروعنکندبه نصیحت کردن! یکی که حرفهایت
را بشنود. بدون اینکه بترسی دعوایت کند یا از دست تو عصبانی شود. ستون
«درگوشی» یک قسمت جدید در مجله است که درد دلهای شما را از اتفاقات
خوب و بدی که برایتان افتاده و دوست دارید برای کسی تعریف کنیـد، چـاپ
میکند. بدون اینکه بخواهد شما را نصیحت کند. فقط گوش میکند. درد دلهای
خود را میتوانید از همین امروز به دفتر مجله ارسال کنید و روی پاکت حتما
بنویسید: «ستون درگوشی!»
پدر و کودک همدیگر را در آغوش میگیرند.
[[page 40]]
انتهای پیام /*