
داستان
رستم و اسفندیار
قصههای قهرمانی
محمدعلی دهقانی
از قصّههای شاهنامۀ فردوسی- 2
گشتاسب، پسرش را در آزمایش سختی قرار داده بود. اسفندیار هرچه فکر میکرد،
میدید که از زمان «منوچهر» تا «کیقباد»، رستم، سرداری یگانه و بیهمتا بوده و کیخسرو
او را پهلوان ایران خوانده و به تخت فرمانروایی سیستان نشانده است. او در دل به رستم
احترام میگذاشت و هیچ وقت به میل و ارادۀخودش چنین برخوردی را با رستم انتخاب
نمیکرد. امّا حالا در مقابل فرمان پدرش قرار گرفته بود و چارهای جز قبول و اطاعت
نداشت.
اسفندیار، از میان یاران و نزدیکان خویش، سپاه کوچکی فراهم کرد و چند تن از
موبدان*را هم با خود برداشت و آمادۀ سفر کرد. کتایون، وقتی از قصد اسفندیار باخبر
شد، با چشمهای پر از اشک به سراغ او رفت و سعی کرد او را از این کار پرهیز بدهد، امّا
اسفندیار تصمیم خودش را گرفته بود و در جواب مادر، فقط گفت: «نمیتوانم مادر...
فرمان گشتاسب، پیش من مانند فرمان یزدان است و سرپیچی از آن، دوزخ را به دنبال
دارد!»
صبح روز بعد، اسفندیار پا در رکاب اسب گذاشت و راه زابلستان را در پیش گرفت.
مدتی رفتند تا سر یک دوراهی رسیدند. در آنجا شتری که در جلو سپاه حرکت میکرد،
ناگهان زانو به زمین زدو خوابیدو دیگر بلند نشد. موبدان گفتند: «این خوابیدن شتر، نشانۀ
بدی است و خبر از نحسی و نامبارکی کار میدهد.»
اسفندیار، تا این را شنید، دستور داد تا شتر را در همان جا سر بِبُرند تا نحسی و
نامبارکی از میان برود! سپس دوباره به راه خود ادامه داد و رفت، تا به کنار رود هیرمند
رسید. در آنجا به فرمان اسفندیار، سپاه از رفتن باز ایستاد و اردو زد. سراپردۀ شاهانهای
برای اسفندیار برپا کردند و همه جور وسایل راحتی برای پهلوان آماده کردند و چند
نوازنده مشغول سرودن و نواختن شدند تا ترس و نگرانی از اردو دور شود.
فرانسه در سال 1929، خودروی زرهی
«برلیت» را با چهارهزار کیلوگرم وزن، سه نفر
خدمه، اسلحه MG و حداکثر سرعت 75 کیلومتر
در ساعت تولید کرد. این خودرو بعدها در ارتش
بلژیک به خدمت گرفته شد.
[[page 18]]
انتهای پیام /*