
قصههای
قهرمانی
داستان
رستم و اسفندیار
محمدعلی دهقانی
از قصّههای شاهنامۀ فردوسی - 3
بهمن از کوه بالا رفت و از روی قلّه به دشت پایین پای خود
نگاه کرد. رستم را دید که با هیکل و بدنی مثل کوه، ایستاده،
گورخری را به سیخ چوبی کشیده، روی آتش میگرداند و کباب
میکند. با دیدن اندام و قامت پهلوانی رستم، ترس در دل بهمن
افتاد و با خودش گفت: «اگر روزی اسفندیار با این مرد مبارزه
کند، میترسم که از عهدهاش برنیاید و روی از جنگ برگرداند،
یا زبان لال، به خاک هلاک بیفتند! پس بهتر است حالا که اینجا
هستم، سنگی را از روی کوه به پایین بغلتانم و کارش را بسازم!»
با این فکر، بهمن سنگ بزرگی برداشت و از بالای کوه به
پایین غلتاند. در پایین کوه، زواره، برادر رستم، زودتر از بقیّه
سنگ را دید و فریاد زد: «آهای، سنگ! سنگ! رستم، فرار کن!»
امّا رستم از جایش تکان نخورد و بیحرکت ماند تا سنگ به او
رسید. سپس با پاشنۀپایش ضربهای به سنگ زد و آن را از
خودش دور کرد.
بهمن، با دیدن این صحنه غرق در حیرت و تعجّب شد و در
حالی که نمیتوانست آنچه را که به چشم خود دیده بود، باور
کند، به سرعت از کوه فرود آمد و همه چیز را برای یارانش
تعریف کرد. آن وقت با گروه خود کوه را دور زد و از راه هموار
دراگون یا اژدها عنوان خودروی زرهی آمریکاییها است که از سال 1984 در ارتش این کشور خدمت
میکند. دراگون 12 هزار کیلوگرم وزن دارد و اسلحه پیشرفته «انرگا» را با خود حمل میکند. حداکثر سرعت
این خودرو 116 کیلومتر در ساعت است.
[[page 18]]
انتهای پیام /*