
قصههای قهرمانی
داستان
رستم و
رستم و اسفندیار روبروی هم ایستادند و هرچه
میتوانستند خودستایی کردند و هریک نام و نژاد خود را
برتر و بالاتر از حریف خواندند و دیگری را خوار و کوچک
شمردند. اسفندیار، با اصرار زیاد میخواست رستم را
دست و پا بسته مانند یک اسیر جنگی پیش پدرش ببرد و
رستم به هیچ قیمتی حاضر نبود این خواری را تحمّل کند.
سرانجام اسفندیار، که از تسلیم رستم نومید شده بود، او
را به مبارزه دعوت کرد: «پس چارهای جز جنگ نمیماند!
اکنون به خانۀ پدری برگرد و خود را برای نبرد فردا آماده
کن!»
رستم، در حالی که از این دعوت، به شدّت ناراحت و
آزرده بود، سر رخش را برگرداند و راه خانۀ زال را در
پیش گرفت. او اصلاً خواستار جنگ نبود و آن را دوست
نداشت. از طرفی بر سر یک دوراهی سخت قرار گرفته
بود و نمیدانست چه کار کند. اگر او به اسفندیار اجازه
میداد که دست و پایش را ببندد، فردا همۀ مردم ایران و
بلکه همۀ مردم دنیا او را سرزنش میکردند و میگفتند:
«رستم را ببین، که چهطور از دست جوانی خام و کم تجربه
شکست خورده و همۀ هیبت و بزرگی خود را باخته است!»
امّا اگر با اسفندیار میجنگید و او را از پای در میآورد،
پیش پادشاهان و بزرگان خجل و شرمنده میشد و آنان
میگفتند: «نگاه کنید! رستم، شاهزادهای جوان را که با او
به تندی سخن گفته بود، کُشت و از این کار زشت شرم
نکرد!»
از طرف دیگر رستم با خودش فکر کرد: «اگر خود من
در این جنگ کشته شوم، عاقبت کار از این هم بدتر است.
چرا که آن وقت تمام سیستان و زابلستان ویران میشود،
خاکش را به توبره میکشند و پهلوانان و بزرگان این دیار
همه از دم تیغ اسفندیار خواهند گذشت، و اگر کسی زنده
بماند ، باید نوکری پدر اسفندیار را بکند!»
نام خودرو: ساندرواگن
نام کشور سازنده: سویس
تعداد خدمه: 3 تا 5 نفر
وزن: هشت هزار کیلوگرم
اسلحه: ندارد
موتور:کرایسلر 4 سیلندر
حداکثر سرعت: 80 کیلومتر در ساعت
[[page 18]]
انتهای پیام /*