مجله کودک 185 صفحه 18

کد : 113521 | تاریخ : 05/03/1384

قصه­های قهرمانی داستان رستم و رستم و اسفندیار روبروی هم ایستادند و هرچه می­توانستند خودستایی کردند و هریک نام و نژاد خود را برتر و بالاتر از حریف خواندند و دیگری را خوار و کوچک شمردند. اسفندیار، با اصرار زیاد می­خواست رستم را دست و پا بسته مانند یک اسیر جنگی پیش پدرش ببرد و رستم به هیچ قیمتی حاضر نبود این خواری را تحمّل کند. سرانجام اسفندیار، که از تسلیم رستم نومید شده بود، او را به مبارزه دعوت کرد: «پس چاره­ای جز جنگ نمی­ماند! اکنون به خانۀ پدری برگرد و خود را برای نبرد فردا آماده کن!» رستم، در حالی که از این دعوت، به شدّت ناراحت و آزرده بود، سر رخش را برگرداند و راه خانۀ زال را در پیش گرفت. او اصلاً خواستار جنگ نبود و آن را دوست نداشت. از طرفی بر سر یک دوراهی سخت قرار گرفته بود و نمی­دانست چه کار کند. اگر او به اسفندیار اجازه می­داد که دست و پایش را ببندد، فردا همۀ مردم ایران و بلکه همۀ مردم دنیا او را سرزنش می­کردند و می­گفتند: «رستم را ببین، که چه­طور از دست جوانی خام و کم تجربه شکست خورده و همۀ هیبت و بزرگی خود را باخته است!» امّا اگر با اسفندیار می­جنگید و او را از پای در می­آورد، پیش پادشاهان و بزرگان خجل و شرمنده می­شد و آنان می­گفتند: «نگاه کنید! رستم، شاهزاده­ای جوان را که با او به تندی سخن گفته بود، کُشت و از این کار زشت شرم نکرد!» از طرف دیگر رستم با خودش فکر کرد: «اگر خود من در این جنگ کشته شوم، عاقبت کار از این هم بدتر است. چرا که آن وقت تمام سیستان و زابلستان ویران می­شود، خاکش را به توبره می­کشند و پهلوانان و بزرگان این دیار همه از دم تیغ اسفندیار خواهند گذشت، و اگر کسی زنده بماند ، باید نوکری پدر اسفندیار را بکند!» نام خودرو: ساندرواگن نام کشور سازنده: سویس تعداد خدمه: 3 تا 5 نفر وزن: هشت هزار کیلوگرم اسلحه: ندارد موتور:کرایسلر 4 سیلندر حداکثر سرعت: 80 کیلومتر در ساعت

[[page 18]]

انتهای پیام /*