مجله کودک 187 صفحه 40

کد : 113631 | تاریخ : 19/03/1384

معلم ورزش:چند رشته­ی ورزشی راکه با دو انجام می­شود نام ببر. شاگرد: صدمتر فرار از دست معلم! پرش ارتفاع از دیوار مدرسه! پرتاب خط­کش معلم! پرش سه گام از راهرو به حیاط مدرسه! چیستان سنگ سفید صخره­ها، ِآید به سوی سفره­ها هرکه نداند نام او مزه ندارد کام او! جواب: نمک رضا آسائی، 12 ساله ازقزوین روزی رئیس تیمارستان به بیماران می­گوید فکر کنید همۀ شما سیب­زمینی هستیدکه می­خواهند شما را سرخ کنند حالا حالت خود را نشان دهید.همۀ بیماران­به­لرزه­درآمدند ولی یکی از آنها سر جای خود مثل مجسمه ایستاد. وقتی رئیس تیمارستان ازاو علت کار را پرسید بیمار گفت من به ته دیگ چسبیده­ام فرزاد یوسفیان-11 ساله از کاشان سپری کردن اوقات مردی در خیابان خود را به سپر ماشینی زد. از او پرسیدند چرا خودت را به سپر ماشین زدی؟ گفت: می­خواستم اوقاتم را سپری کنم!» فاصله معلّم:خیلی دیگر مانده است تا جواب را پیدا کنی. دانش­آموز: بله خیلی. معلّم: مثلاً چه قدر. دانش­آموز: از این جا تا منزلمان که بروم وجواب را از برادرم بپرسم و برگردم. احسان جعفرزاده، 12 ساله از تهران «سفره­ی افطارما» ماه مبارک رمضان بود. یک روز من، پدرو مادرم برای افطار به خانه­ی­پدربزرگ­ومادربزرگ رفتیم.همه­ی فامیل­هایمان برای افطار آنجا بودند. صدای اذان مغرب به گوش می­رسید.قبل از افطار همه دعا می­خواندند. وقتی­وقت افطار شد، سفره­ی افطار را پهن کردند که همه افطار بخورند.ولی اوّل با یاد خدا افطاری را شروع­کردیم.آنجاخیلی غذا گذاشته بودند. تازه غذای افطاری ما خیلی خوشمزه بود. یک ساعت طول کشیدکه ما افطاریمان را تمام کردیم. بعد همه نمازمان را شروع کردیم. اوّل سه رکعت نماز مغرب. چهار رکعت نماز عشا. وقتی نمازمان را تمام کردیم گفتیم و خندیدیم. وقتی وقت رفتن شد، همه از مادربزرگ و پدربزرگ تشکّر کردندکه آن همه برای افطار زحمت کشیده بودند. من هم تشکّرکردم. همه خوشحال، خندان و شاد به خانه­هایشان­رفتند.آن­روز به­ما خیلی­خوش گذشت. ما تا به­حال در عمرمان افطاری به این خوشمزکی نخورده بودیم. عرفان قاضی عسگر، 8ساله از اصفهان به نام حضرت دوست که هرچه داریم ازاوست یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. سال­ها پیش در باغ بزرگی پرندگان بسیاری زندگی می­کردند..در این باغ کلاغ کوچکی هم زندگی می­کرد که نامش «گالیور» بود. گالیور پرهای زیبایی داشت و می­خواست زیباترین پرنده­ی جهان آفرینش باشد. یک روز که گالیور درباغ پرواز می­کرد، ناگهان احساس کرد که بالش درد می­کند؛ به همین خاطر به دکتر قرقاول، پزشک باغ مراجعه کرد. دکتر پس از معاینۀ بال گالیور به او گفت که: باید چند پر از پرهایش را بکند. وقتی که دکتر چند پر از پرهای زیبای گالیور را کند، پرهای او دیگر زیبایی آن اواخر را نداشتند. یک روز گالیوردرخانه­اش نشسته بود که در زده شد. گالیور در را بازکرد. وقتی که در بازشد، گالیور دید که کبوتر نامه­بر است. کبوتر یک نامه برای گالیور آورده بود. گالیور نامه را از کبوتر گرفت و دفتر کبوتررا امضا کرد. وقتی که کبوتر رفت، گالیور در را بست و رفت روی مبل نشست. نامه را باز کرد و دید که از طرف رئیس انجمن (زیباترین پرندگان) برای او نامه آمده است و در نامه نوشته شده که برای انجام یک مسابقه که بین پرندگان زیبا انجام می­شود باید به پاریس برود و چون رئیس انجمن می­دانست که گالیور پرهای زیبایی داشت به او این پیشنهاد را داده است.گالیوروقتی نامه را خواند، خیلی ناراحت شد. چون او دیگر پرهای زیبایی نداشت تا در مسابقه شرکت کندو بعد فکر کردکه خود را رنگ بزند. برای همین هم از مغاز­ی رنگ­فروشی رنگ خرید و به خانه آمد و پرهایش را رنگ زد. وقتی که گالیورپرهای خود را رنگ زد، خیلی خیلی زیبا شد و خود را برای سفر به پاریس آماده کرد تا در مسابقه شرکت کند. وقتی که روز مسابقه فرارسید قبل از همه چیز داوران مسابقه پرندگان را به صف شُستند و گالیور رنگش ریخت. وقتی که رنگ او ریخت، او بسیار خجالت کشید و خیلی زود از آنجا دور شد و به خانه­اش بازگشت و به فکر فرو رفت که هر کس خود را همانگونه که هست قبول کند. قصه­ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه­اش نرسید. قادر مکاطیفی کلاس پنجم از ماهشهر نام خودرو: ایویکو نام کشور سازنده: ایتالیا تعداد خدمه: 1 تا 11 نفر وزن: 11 هزار کیلوگرم نوع اسلحه: ندارد موتور: فیات 6 سیلندر حداکثر سرعت:80 کیلومتر در ساعت

[[page 40]]

انتهای پیام /*