مجله کودک 193 صفحه 9

کد : 113995 | تاریخ : 30/04/1384

صدای مرا نمی شنود وای کلاغ ها مرا دیدند دارند به سمت من پرواز می کنند آنها به من رسیدند یکی از آنها می خواهد به من نوک بزند اماباد آنقدر شدید است که مرا به جلو هل می دهد . کلاغ عقب می ماند اما باز هم می آید. باد دوباره مرا به جلوهل می دهد کلاغ ها عقب می مانند. باد باز هم مرا هل می دهد ، آنها دیگر به من نمی رسند . آه! راحت شدم . ای وای دیگر نمی توانم حرکت کنم چه اتفاقی افتاده ؟ پایین را نگاه می کنم نخ من به شاخه یک درخت گیرکرده است . وای خدای من چه جای ماندم . شب از راه رسیده و من هنوز به شاخه در خت گیرکرده ام. امشب هوا ابر است و ماه و ستاره ها هم پیدایشان نیست . دارم تکان میخورم انگار کسی سیع می کند مرا از شاخه جدا کند . دوباره پایین را نگاه می کنم یک پیر مرد است او من را برای چه می خواهد ؟ چرا به من کمک می کند؟ شاید من را برای کسی می برد و یا شاید بچه ای در خانه داشته باشد که از دیدن من خوشحال می شود. او موفق می شودنخ مرااز شاخه جدا کند ، نخ ام کوتاه تر شده و کمی از آن روی شاخه مانده است . اما مهم نیست ، آزاد شدم . با پیر مرد به راه می افتم به خانه ای قدیمی و کوچک میرسیم . او کلید را در قفل می چرخاند و در خانه باز می شود با هم داخل خانه می شویم او چقدر مواظب من است تا به جای برخورد نکنم . من یک بادکنکم ، نرم و پر باد . در خانه یک پیر مرد همراه دو دوست دیگرم زندگی می کنم . آن شب که پیر مرد مرا با خودش به خانه آورد و نخ مرا به قفس دوتا قناری بست . قناری ها از دیدن من خیلی خوشحال شدن بال و پر می زدند و در قفس این طرف و آن طرف می رفتند . حال من در کنار پیر مرد و دو قناری کوچک با شادی زندگی میکنم و خودم را بادکنک خوش شانسی می دانم . در حرکت یورتمه ، دو دست و دو پا با نظم بر زمین فرود می آید .

[[page 9]]

انتهای پیام /*