
مردی پیر با موها و ریشهای بلند و سفید و ابروها و
مژههای سفیدتر از توی آسمان آمد. خورشید که شکافته شده
بود از دل خورشید بیرون آمده بود و تا زمین سالها در راه بود. اینها را خودش گفت وقتی که آدمها دور مرد پیر جمع شدند. توی غار چیزی نمیدید. چشمهایش را میبست. مرد پیر قصهای تعریف کرد از خودش و خورشید. سالها پیش وقتی با کودکان دیگر بازی میکرد یک بار نخهای خورشید را گرفتند و از آن بالا رفتند. بعد از نخها سر خوردند و پایین افتادند. اما خورشید او را نگه داشت و پس نداد و او همانجا ماند، نزد خورشید تا هزار سال. حالا دوباره با شکافته شدن خورشید آمده بود روی زمین. آدمها با تعجب به قصۀ مرد پیر گوش دادند و قصه خودشان را تعریف کردند. مرد پیر به آدمهای سیاه و بچههای سفید نگاه کرد و از غار بیرون رفت.
مرد پیر رفت روی بلندترین قله روی زمین ایستاد. زانو زد. سرش را بالا گرفت. دستهایش را بلند کرد. خورشیدها آرام آرام پایین آمدند و روی زمین کنار او نشستند. پیرمرد تار موی سپیدی از موهایش کند، آنرا سوزن کرد و خورشید را آرام آرام دوخت. دستهایش داغ شدند، گُر گرفتند، سوختند، سپید سپید شدند. بعد پاهایش سوختند، بعد بدنش و او سپید سپید شد و رفت توی دل خورشید و خورشید کامل شد رفت توی دل آسمان و همان شب غروب کرد. باران شروع شده بود.
اسب اورلف معمولاً به رنگ خاکستری دیده میشود اما رنگ مشکی و قهوهای تیره آن هم وجود دارد. این اسب سری کوچک و گردنی بلند دارد. «اورلف» در حال حاضر یکی از سریعترین اسبهای جهان است.
[[page 9]]
انتهای پیام /*