«پسر فرقد» پول و ثروت کلانی بگیرم، که چشم شما را خیره میکند!» دوستان یعقوب با تعجّب به او نگاه کردند و گفتند: «لابد با زور و تهدید و اسلحه؟!» یعقوب لبخندی زد و در
جواب گفت: «نه، برعکس! من میخواهم کاری کنم که او این پول را با زان خوش و با میل و رضایت بدهد!»
دوستان از این حرف بیشتر تعجّب کردند و چند نفرشان گفتند: «این امکان ندارد!» و یکی از بین آنها گفت: «اگر واقعاً موّفق شدی که این کار را انجام بدهی، رئیس و سرور همۀ ما میشوی!» یعقوب به دوستانش قول داد که نقشۀ خود را عملی کند. روز بعد، به خانۀ پسر فَرقد رفت و از خدمتکار مخصوص او اجازۀ ملاقات با صاحبخانه را خواست. در فاصلهای که خدمتکار میرفت تا از ارباب خود اجازه بگیرد، یعقوب با سرعت و چابکی به همه جای خانه سرک کشید و جای پول و طلا و چیزهای قیمتی را به حدس و گمان فهمید. سپس پیش صاحبخانه رفت و بعد از ادب و احترام گفت: «ای خواجه**! من یعقوب، پسر لیث هستم و از ظلم و ستم نمایندۀ خلیفه سخت رنجیدهام. او آدمی شَرور و پَست و تَبهکار است و مردم از دست او به تنگ آمدهاند. اگر بخواهی، من میتوانم شَرّ او را از سرِ مردم کوتاه کنم. امّا احتیاج به کسی دارم که مرا پناه بدهد و خانهاش پناهگاهی امن برای من باشد، تا به چنگ مأموران خلیفه نیافتم!»
مرد ثروتمند، که از قضا او هم دلِ خوشی از نمایندۀ خلیفه نداشت و از خدا میخواست که چنین فرصتی پیش بیاید، با روی خوش از یعقوب استقبال کرد و خانهاش را پناهگاه او قرار داد و قول داد که هر نوع کمک و پشتیبانی را از او دریغ نکند.
به این ترتیب یعقوب از همان لحظه میهمان عزیزِ پسر
فَرقَد شد و توانست با خیال راحت و آسوده در خانۀ او گردش کند و همه جای خانه را خوب بشناسد. سپس از صاحبخانه خداحافظی کرد و برای کاری بیرون رفت. آن شب، نیمههای شب یعقوب با کمند وارد خانۀ مرد ثروتمند شد و یکراست به صندوقخانه*** او رفت و هر چه پول و جواهر و اشیای
در مزرعه، اسب لیتوانی برای سوارکاری آرام، اسب لیتوانی جهت شرکت در مسابقات سوارکاری.
اسب لیتوانی حیوانی آرام است، اندازههای متوسط دارد و به رنگهای مشکی، قهوهای، بلوطی و گاهی خاکستری دیده شده است.
[[page 19]]
انتهای پیام /*