چگونگی حصول تشخّص
مفاهیم کلی بوده وهیچ مفهومی نیست که کلی نباشد و اینکه گفته اند: «المفهوم ان امتنع فرض صدقه علی کثیرین فجزئی» اگر مراد آنها مفهوم زید است، این مفهوم کلی است. این است که می گوییم: «زید إمّا موجودٌ و إمّا معدومٌ». و اگر مراد آنها از زید، زید خارجی است پس دیگر مفهوم نیست.
و بالجمله: مفهوم، کلی بوده وهمیشه بالنظر الی ذاته، قابل صدق بر کثیرین است. پس هر چه مفهوم را تقیید نموده و کلی را به کلی ضمیمه نماییم، ابداً مفهوم از کلیت خارج نمی شود. اگر هزار قید آورده و با هزار زنجیر پای مفهوم را ببندیم، باز کلی خواهد بود. منتها گاهی به واسطۀ زیادت قید، دایرۀ صدق مفهوم تضییق می گردد تا کار به جایی رسیده که بیش از یک فرد در خارج پیدا نشود. مثلاً اگر گفتیم: انسان ابیض قمی هاشمی ابن عمرو، یک دفعه می بینی بیش از یک فرد ندارد. این است که هر مفهومی بالنظر الی الذات قابل صدق بر کثیرین است؛ گو اینکه بالنظر به جهات دیگر بیش از یک فرد ممکن التحقق نباشد. لذا مفهوم واجب الوجود، بالنظر الی ذات المفهوم کلی و قابل انطباق بر کثیرین است، الاّ اینکه چون ذات واجب الوجود ذاتی غیر محدود و لا یتناهی است، ذات فرد از اینکه فرد دیگری از مفهوم، متحقق گردد ابا دارد؛ چون لازم می آید بین آنها حدی باشد و حد با لامتناهی متناقض است.
والحاصل: مفاهیم بالنظر به ذواتشان، از صدق بر کثیرین ابا نداشته مادامی که پای
[[page 254]]
وجود در بین نباشد، پس آنچه می تواند مفهوم را مقید نموده تا قابل صدق بر کثیرین نباشد، وجود است که مساوق با تشخص است.
پس چنانکه گفتیم: ضمّ مفهومی به مفهوم دیگر موجب نمی گردد که ماهیت و مفهوم از صدق بر کثیرین ابا داشته باشد؛ گرچه دایرۀ صدق آن تضییق می گردد.
این معنی ظاهراً خلاف آن حرفی است که بعضی گفته اند که ضمّ مقولات تسعه به جوهر، موجب تشخص است.
مثلاً جوهر متکیف به کیف کذا، و متکمّم به کمّ کذا، و واقع در مکان کذا، و حاصل در زمان کذا، و همین طور تا اینکه بر یک فرد مخصوصی منطبق می شود.
ولیکن اگر این سخن از حکیمی صادر شده باشد، یقیناً باید گفت مراد وی این است که اینها امارات و حاکی از تشخص هستند، نه اینکه نفس تشخص باشند.
و اگر این حرف از عامی صادر شده باشد، به مطلب نرسیده است؛ زیرا تشخص مساوق با وجود است. مفهوم وجود و مفهوم تشخص متغایر بوده ولی مصداق آنها یکی است. چنانکه علم و قدرت و حیات و اراده و وجود و تشخص ولو مفاهیم متکثره اند، و بین آنها ترادف نیست که همه از یک مفهوم حکایت کنند، الاّ اینکه همۀ این مفاهیم متکثره دارای یک فرد و مصداقند.
پس اگر ماهیات ـ یعنی جوهر و کیف و کمّ و اَیْن و اضافه ـ به یکدیگر ضمیمه گردند، حاکی از تشخص و وجود نیستند. بلکه حدود تکه ای از وجود را بیان می کنند و به طوری دایرۀ نظر متعلم را تضییق می نمایند که به جایی می رسد که بیش از یک فرد و یک تکه از وجود در مرکز دایره قرار نمی گیرد و به وسیلۀ این تعریفات و انضمام کلی به کلی، خط محیط دایره ای دور یک تکه از وجود کشیده می شود به طوری که اصل وجود از این حد خارج است.
و این حد و ذات، تشخص اصل وجود را، هیچ گونه بیان نمی کنند به طوری که هر یک از این حدود حاکی از یک جهت حد، و تضییق کنندۀ اصل دایرۀ وسیع بوده تا آنجا
[[page 255]]
که اماره بر تشخص و وجود واحد می شود. البته این حدود حاکی از خود ذات وجود و اصل حقیقت وجود نبوده و حقیقت تشخص نیستند، بلکه امارات و معرفاتِ تکه ای از وجود بسیط می باشند، به عبارت دیگر اینها تشخص تکه ای از وجودند.
پس تا اینجا معلوم شد که اینها حاکی از حقیقت وجود و شارح آن نیستند و مفاهیم اینها خارج از حقیقت وجود است. چنانکه در مورد سایۀ شاخص، اصل حقیقت شاخص، جزء حقیقت سایه نیست، بلکه حقیقت این وجود، سایه و ظلّ است به طوری که حقیقت شاخص از ظلّ خارج بوده و ذی الظلّ در حقیقت ظلّ داخل نیست. بنابراین از اینجا معلوم شد: در مقام تعریف، غیر حقیقت موجوداتی که محدود بوده و صاحب حد هستند، باید یک حدود و تعاریفی نسبت به اصل ذات آنها باشد و یک تعاریف و معرفات برای حدود آنها باشد.
در تعریف اصل وجود به مفاهیمی که متکثرند ولکن مصداق آنها با مصداق مفهوم وجود واحد است، متوسل می شویم، مثل عالم و قادر وحی و مرید و مدرک که از مفاهیم کمالیه اند؛ چون وجود عین خیریت و عین قدرت و عین علم و عین اراده است و در حقیقت کل الکمال است، ما اصل وجود را با مفاهیمی که هر کدام یک نحوه کمالی را می رسانند تعریف می نماییم. می گوییم: «الله موجود کل الوجود، هو عالم کل العلم، هو قادر کل القدرة، هو حی کل الحیاة، هو مرید کل الارادة» و چون این وجود بسیط کامل، بی حد و غیر محدود است؛ لذا دیگر ماهیات و جنس و فصل را که حاکی از حدودات هستند لازم ندارد. این است که گفتیم وجود ماهیت ندارد، یعنی حد ندارد چون ماهیات بیان حدود می کنند، فلذا اگر کسی بخواهد وجود را تعریف کند باید با آن چیزهایی که مفاهیم کمالیه اند، مانند قدرت و علم و حیات و اراده، تعریف نماید.
از اینجا معلوم گشت: اوصاف واجب الوجود ـ آن وجود بسیط غیر محدود ـ عین ذات اوست و اوصاف او تنها اوصاف ثبوتیه است. واجب الوجود اوصاف سلبیه ندارد؛ زیرا اوصاف سلبیه، اوصاف عدم کمال است. معنای کمال این است که عدم الکمال نیست، نه اینکه در مقابل کمال، عدم کمال هم چیزی باشد، مثلاً نور در حقیقت
[[page 256]]
دو چیز نیست، یکی نور و یکی عدم ظلمت به طوری که عدم ظلمت از مقومات ماهیت نور باشد.
پس بنابر اصالة الوجود، ماهیات، حدود وجودات است. بنابراین ماهیات، حدود وجودات محدوده را بیان می نمایند و چون برای وجود واجب الوجود حدی نیست؛ لذا ماهیت ندارد. اصل حقیقت آن، اصل وجود بسیط منبسط است. این است که: «هُوَ الْأوَّلُ وَ الاْخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ».
و بالجمله: در تعریف وجودی که حد ندارد، از ماهیات که حاکی از حدودند خبری نیست. و اما وجوداتی که محدود به حدی هستند، علاوه بر آنکه اصل وجود و تکۀ بسیطه از وجود آنها تعریف لازم دارد ـ مثل اینکه به موجود، عالم، قادر، حی، تعریف شود ـ حدود آنها را هم باید با ماهیاتشان، مثل جوهر، جسم، دارای «کیف» کذا و «کمّ» کذا و «اَین» کذا و ...، بیان نمود، البته اینها از عوارض وجود و تشخص نبوده، بلکه از امارات او می باشند.
مثلاً اگر درتعریف عقل بگوییم: «جوهرٌ» جوهریت در حقیقت عقل داخل نبوده، بلکه اماره بر آن است. البته این امارات، از قبیل کیف و کمّ و جوهر و غیره، یک مرتبۀ خاصه از وجود را در یک نقطه و حد از حدود این ماهیات بیان نمی کنند، بلکه مراتب حدودات ـ مثلاً در عالم طبیعت حد کمّی و کیفی و جوهری ـ را علی الاطلاق بیان می نمایند.
مثلاً ماهیات جوهری و جسمی و کمّی و کیفی که در عالم طبیعت، نفاد داشته و عرض عریضی دارند و دارای حدود می باشند، مادام که در عالم طبیعت هستند در مسیر کمال بوده و به مدارج این حدود ارتقا می یابند، پس در یک حد از این حدود، راکد و واقف نیستند. لذا در بیان تعریف، حد وجودات محدود، اخذ شده و با عرض عریضی که دارند، امارۀ تشخص واقع می شوند.
مثل آنچه در مزاج گفته اند که مزاج انسانی صاحب عرض عریضی است، مثلاً
[[page 257]]
خون مزاج بین حدودی از حرارت محدود است، اگر مراتبی را که بین این دو حد است سیر کرد، مزاج باقی و سالم است، و اگر به طور علی الاطلاق سیر نکرد، بلکه از نقطۀ حد اول یا حد آخر بیرون شد، مزاج مختل شده و فاسد می گردد.
تتمیم بحث اینکه: هر وجودی که در عالم طبیعت از مرتبۀ اول تا منتهی الیه عالم طبیعت را سیر می کند از اولین روز وجود به عوارضی از کیفیات و کمّیات مکتنف است، از اینجاست که دو بحث تولید می شود:
بحث اول اینکه: آیا با این مکتنفات، تشخصات و وجودات حاصل می گردد، یا اینکه این مکتنفات محقق تشخص نبوده، بلکه امارات و علامات تشخصات می باشند؟
البته مخفی نماند که تشخص و وجود دو مفهوم متغایر در ذهن بوده، ولکن در خارج عین یکدیگرند. و شی ء تشخص پیدا نمی کند مگر اینکه لباس وجود بپوشد و هرگز مکتنف به کیفیات و کمّیات، محقق و سبب تشخص نیستند، بلکه کیفیت و کمّیت و سایر اعراض حتی جوهر، کلی بوده و ضم کلی به کلی موجب تشخص نبوده و بعد از انضمام باز هم کلیت باقی است. الاّ اینکه چون ضم کلی به کلی دایرۀ کلیت را تضییق می کند ولو کلی را از کلیت خارج نمی کند، ولکن ممکن است از غایت تضیق، کلی یک فرد بیشتر نداشته باشد، این است که آن فرد تعیین می شود. زیرا فکر انسان بعد از این انضمامات از غبراء خاک تا اوج سماء گردش نموده و بیش از یک فرد که این کلی قابل انطباق بر آن باشد، نمی یابد. مثلاً می بینی برای انسان متکیّف به کیف کذا، متکمّم به کمّ کذا، و ابن عمرو قمی، در فلان زمان، جز یک نفر یافت نمی شود.
پس این کلیات منضمه، حد وجودی را بیان کردند در صورتی که آن وجود بسیط است و هیچ یک از اینها در ذات او داخل نیست؛ چون وجود جوهر عبارت از کمّ، کیف، اضافه، وضع و جده نیست. الاّ اینکه این کلیات و مفاهیم حدی را شرح نموده اند که بر حد یک تکۀ وجود، منطبق گردیده است و اماره بر وجود خاصۀ بسیطه و موجب تعیین آن شده است، به طوری که اگر بالفرض آن تکۀ وجود نبود، این
[[page 258]]
انضمامات کلی به کلی، مفاهیمی بودند که بر هیچ فردی منطبق نبودند و صرفاً این کلی مقید به قیودات از موجودات عالم ذهن بود، پس تشخص شی ء به وجود اوست و وجود شی ء عین تشخص آن است.
بحث دوم اینکه: بعد از آنکه گفتیم این مکتنفات وجود از امارات تشخص است، آیا هر مرتبه از مراتب این مکتنفات، امارات تشخص است تا نتیجه دهد که این مکتنفات از قبیل کیف و کمّ و غیر آنها، با آن عرض عریضی که دارند، در هر مرتبه ای از اول تحقق تا منتهی الیه سیر کمال و به غایت رسیدن کمّ و کیف اماره تشخص بوده، تا اینکه تشخصات غیر محدوده به حدی حاصل گردد؟
یا اینکه قضیه این طور نیست که در هر مرتبه از این مکتنفات، این امارات کاشف از یک تشخصی باشند، بلکه این مکتنفات با عرض عریضی که دارند امارات تشخص واحدند.
توضیح این معنی اینکه: مثلاً یک بذر سبزی به قدر سر سوزنی که مکتنف به کمّ و کیف کوچکی است، آیا این کمّ و کیف از اول مرتبۀ نازلۀ وجودشان تا منتهی الیه کمالشان و در هر مرتبه ای بین این بالا و پایین که مراتب غیر محدوده است ـ چون حرکت است و حرکت باید لایتناهی باشد و الاّ جزء لایتجزی لازم می آید ـ امارات تشخصی؛ غیر تشخصی که درمرتبۀ دیگر، امارات او خواهند بود می باشند؟ یا اینکه کمّی که در مغز بذر است، این طور نیست که معدوم شده و بعد کمّ دیگری حاصل شود، مثلاً اول که از خاک سر بلند می کند کمّ یک سانتی داشته باشد بعد از چند ماه که در بوستان قد یک متری برافراشت، آن کمّ اوّلی معدوم شود و بعد از آن، این کمّ زیاد و بلند حاصل گردد، بلکه کمّ از اول رو به کمال گذاشته و این کمّ یک متری، همان کمّ روز اول بوده، منتها در کمال ترقی نموده است.
مخفی نماند: مناط تعدد تشخص و اینکه این مکتنفات در هر مرتبه، امارۀ تشخصی باشند، آن است که آن کمّ روز اول و آن کیف روز اول معدوم شده و کمّ دیگر و کیف دیگری حاصل گردد. ولکن اگر این کمّ در این مرتبه، همان کمّی است که در آن مرتبه
[[page 259]]
بوده است، منتها به این مرتبه که رسیده کامل شده است و چون کمال آن دارای عرض عریضی است، پس آن کمّ یا کیف روز اول است که پیوسته قدم در تزاید گذاشته است و این عوارض با عرض عریضی که دارند امارات یک تشخص بوده و این مکتنفات به طور اطلاق، به نحو سعه از اول نقطۀ وجود تا آخرین مرحله، امارات یک تشخص می باشند.
بلی اگر از آن مرتبۀ اول یا از آن مرتبۀ آخر کمال بیرون رفت و آن وجود و تشخص توانست خود را از این مکتنفات رها کند، تشخص دیگری برای او ثابت می شود.
والحاصل: کیف به نحو اطلاق، و کمّ به نحو اطلاق و هکذا مکتنفات دیگر به نحو اطلاق امارۀ تشخص هستند. بلی کمّ و کیفی که از اول به نحو اطلاق مکتنف یک وجودند، امارۀ یک تشخص، اما کمّی که بر وجود زید عارض است و کمّی که بر وجود عمرو عارض است، هر کدام امارۀ تشخص خاصی است.
کما اینکه مزاج دارای دو مرتبه است و مزاج به طور اطلاق بین دو مرتبه ثابت است، اگر از حدین گذشت مزاج از بین رفته و مزاج دیگری حاصل می شود.
[[page 260]]