مجله کودک 204 صفحه 18

کد : 114569 | تاریخ : 14/07/1384

قصههای قهرمانی سردار سیستان گوشهای از داستان حماسی زندگی یعقوب لیث صفاری قسمت نهم محمدعلی دهقانی قدرت و قلمرو حکومت یعقوب روز به روز بیشتر میشد. حالا او جز خراسان، تمام سرزمینهای شرق و جنوب ایران را زیر حکم و فرمان خود داشت. با خودش فکر کرد: «دیگر وقت آن رسیده که کار محمد بن طاهر، فرمانروای فاسد و نالایق و بیکفایت خراسان را یکسره کنم!» یعقوب، جرات و جسارت این کار را در خوش میدید، اما از روی تدبیر و عقل عمل میکرد و نمیخواست راست و مستقیم به فرمانروای خراسان اعلان جنگ بدهد و برای این کار دنبال بهانهای میگشت. بهانة این کار را هم زود پیدا کرد.: «عبدالله بن محمد بن صالح»، حاکم هرات، که موقع تصرف این شهر، از دست یعقوب فرار کرده و به نیشابور، پیش محمد بن طاهر رفته و در آنجا پناه گرفته بود! یعقوب، به بهانة دستگیری حاکم شکست خوردة هرات، به خراسان لشگرکشی کرد و پیش از رفتن، یکی از دوستان عیارش را در سیستان به جای خودش نشاند. محمد بن طاهر، مردی خوشگذران بود. شبها را تا دیروقت بیدار میماند و سرگرم عی و نوش و ساز و آواز میشد و روزها تا نزدیک ظهر میخوابید. یکی از اهالی سیستان، به نام «احمد بن فضل»، که به خاطر دشمنی با یعقوب، به فرمانروای خراسان پناهنده شده بود، وقتی خبر حرکت یعقوب به سوی خراسان را شنید، با ترس و وحشت خود را به قصر محمد بن طاهر رساند تا او را از این واقعه باخبر کند. اما وقتی به در قصر رسید، نگهبان مخصوص جلوی او را گرفت و گفت: «امیر در خواب است، نمیتوان او را دید!» احمد بن فضل، که چارهای جز برگشتن نداشت، با تاسف سری تکان داد و در حالی که به کاخ محمد بن طاهر اشاره میکرد، گفت: «بسیار خوب، من میروم، اما کسی در راه است که امیر را به زودی از خواب بیدار میکند!» یعقوب با لشگر خود آمد تا به یکی از روستاهای نزدیک نیشابور رسید. از آنجا قاصدی به سوی محمد بن طاهر فرستاد و به او پیغام داد: «من دارم برای عرض سلام و ادب و احترام پیش تو میآیم!» فرمانروای خراسان با شنیدن این پیام ترسید و دل نگران شد. میدانست که یعقوب اهل این حرفها نیست و باید خیالی دیگری در سر داشته باشد که تا کنار نیشابور آمده است. زود جلسهای با بزرگان و امیران دربار خود تشکیل داد و از آنها مشورت خواست. عبدالله بن محمد همان حاکم شکستخورده هرات، که در آن جلسه حاضر بود و میدانست که اولین شرط یعقوب، تسلیم کردن خود اوست، پیش از دیگران زبان باز کرد و گفت: «امیر، به هوش باش! آمدن یعقوب در این وقت برای سلام و احوالپرسی نیست و او قصد دیگری دارد. باید سپاه بزرگی بسیج کنیم و با او بجنگیم!» محمد بن طاهر گفت: «ولی ما نمیتوانیم یعقوب را در جنگ شکست بدهیم و به طور یقین پیروزی با او خواهد بود!» عبدالله، وقتی دید که محمد بن طاهر حاضر پدر فیونا میگوید که شاید اصلاً جشنی در کار نباشد.

[[page 18]]

انتهای پیام /*