مجله کودک 205 صفحه 7

کد : 114611 | تاریخ : 21/07/1384

همه با هم نشستهاند آنجا دور تا دور سفرة کوچک مهربان و صمیمی و گرم است با نگاهم نگاهشان تکتک سفره ما چه رونقی دارد! نان داغ و پنیر و سبزی و ماست مینشینم کنارشان با شوق تنگ آبی میان سفرة ماست سحری میخوریم و بعد از آن سر سجاده مینشینم من مثل مادر، نماز میخوانم برود تا بدی ز روح و زتن به دعای سحر، برآرم من دستهای کوچک خود را همصدا با پدر شوم آنگاه: «شکر تو ای خدای بیهمتا» پدرم گفته در سحرگاهان هرچه خواهی خدا روا سازد دل من، ای خدای خوب من فتح و پیروزی از تو میخواهد در همان حال شرک و دوستانش در راه برگشت هستند و شربت جادویی را هم همراه دارند.

[[page 7]]

انتهای پیام /*