مجله کودک 205 صفحه 8

کد : 114635 | تاریخ : 21/07/1384

آینهای که گم شده بود! محمد کاظم مزینانی توی آن جنگل بزرگ، هیچ کس نمیدانست که آینهی کوچولو از کجا آمده، خود آینهی کوچولو هم نمیدانست که توی آن جنگل بزرگ چه میکند. کلاغ سیاه، قارقارکنان، نشست کنار آینه و گفت: «این آینه مال من است. من نه جفت دارم، نه جوجه، از تنهایی حوصلهام سر میرود، میخواهم با آینهی کوچولو حرف بزنم و خودم را تماشا کنم.» آینهی کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» طاووس پر و بالش را مثل یک چتر باز کرد، با ناز و ادا آن را لرزاند و گفت: «وا، وا! چه حرفها! من از همهی شماها خوشگلترم و میخواهم خودم را توی آینهی کوچولو تماشا کنم.» آینهی کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» خارپشت با ناراحتی پرید وسط و گفت: «نخیر! آینهی کوچولو برای من است. شما ماه دارید، خورشید دارید، ستاره دارید. اما خانهی من در زیرزمین تاریک است و آینهی کوچولو، خانهام را روشن میکند. آینهی کوچولو گفت: «باشد، من برای تو.» روی شربت نوشته شده؛ شربت شادی و زیبایی اگر یکی آن را بنوشد، روی دیگری هم اثر میکند.

[[page 8]]

انتهای پیام /*