
این بار روی کاسه خم شدم و با دقت به آب نگاه کردم وگفتم:« من چیزی نمیبینم.» زن پیر خندید ودندان های سیاهش مرا بیشتر ترساند. بعد گفت:«نترس پسرم. از اون سیاهی نترس. تو میبینی، اما میترسی مگه نه؟» چند بار پلک زدم. چشمهایم را به آب دوختم و گفتم:«چیزی نمیبینم» و به مادرم نگاه کردم. دلم برایش سوخت. چشم دوخته بود به دهان من. زن پیر زیر لب دوباره زمزمه کرد واین بار فوت کرد به کاسه. حرفهایش را نمیفهمیدم. بعد به من با انگشت اشاره کرد تا دوباره به کاسه و آب نگاه کنم. من هم برای چندمین بار روی کاسه خم شدم و زن پیر داد زد:« تو یک سیاهی میبینی مگه نه؟» دلم ریخت پایین و با ترس بدون اینکه بخواهم، گفتم:«آره» و هیچی ندیدم. بعد او گفت:«قد بلنده نه؟» و من باز هم ناخودآگاه گفتم:«آره» و او هرچه گفت من هم گفتم آره و به مادرم نگاه کردم که توی فکرهایش داشت سیاهی را شناسایی میکرد. عرق کرده بودم و نفسم به سختی بالا میآمد. دلم میخواست زودترکار تمام بشود و راحت شوم. بالاخره وقتی ابروها و چشم های مرد را هم شناسایی کردم، راحت شدم. زن پیر از روی نشانه هایی که داده بودم، پدرم را شناسایی کرد و من نفهمیدم او پدر مرا کجا دیده بود و میشناخت. بالاخره مادرم یک دسته پول به زن پیر داد و زن پیر هم یک شکلات به من و یک کاغذ به مادرم داد و از اتاق بیرون آمدیم. اما توی خیابان مادرم هیچ کدام از چیزهایی را که قرار بود برایم بخرد، نخرید فقط به من گفت:« برو به بابات بگو بخره که منو چشم کرده!»
------
درهمان حال، شرک که نمیتواند از اتاق خارج شود. از پشت پنجره ماجرا را میبیند. او نمیداند که چارمینگ خودش را به جای شرک جا زده است. بلکه فکر میکند که فیونا به چارمینگ علاقمند است.
[[page 9]]
انتهای پیام /*