مجله کودک 206 صفحه 9

کد : 114887 | تاریخ : 28/07/1384

این بار روی کاسه خم شدم و با دقت به آب نگاه کردم وگفتم:« من چیزی نمی­بینم.» زن پیر خندید ودندان های سیاهش مرا بیشتر ترساند. بعد گفت:«نترس پسرم. از اون سیاهی نترس. تو می­بینی، اما می­ترسی مگه نه؟» چند بار پلک زدم. چشمهایم را به آب دوختم و گفتم:«چیزی نمی­بینم» و به مادرم نگاه کردم. دلم برایش سوخت. چشم دوخته بود به دهان من. زن پیر زیر لب دوباره زمزمه کرد واین بار فوت کرد به کاسه. حرفهایش را نمی­فهمیدم. بعد به من با انگشت اشاره کرد تا دوباره به کاسه و آب نگاه کنم. من هم برای چندمین بار روی کاسه خم شدم و زن پیر داد زد:« تو یک سیاهی می­بینی مگه نه؟» دلم ریخت پایین و با ترس بدون اینکه بخواهم، گفتم:«آره» و هیچی ندیدم. بعد او گفت:«قد بلنده نه؟» و من باز هم ناخودآگاه گفتم:«آره» و او هرچه گفت من هم گفتم آره و به مادرم نگاه کردم که توی فکرهایش داشت سیاهی را شناسایی می­کرد. عرق کرده بودم و نفسم به سختی بالا می­آمد. دلم می­خواست زودترکار تمام بشود و راحت شوم. بالاخره وقتی ابروها و چشم های مرد را هم شناسایی کردم، راحت شدم. زن پیر از روی نشانه هایی که داده بودم، پدرم را شناسایی کرد و من نفهمیدم او پدر مرا کجا دیده بود و می­شناخت. بالاخره مادرم یک دسته پول به زن پیر داد و زن پیر هم یک شکلات به من و یک کاغذ به مادرم داد و از اتاق بیرون آمدیم. اما توی خیابان مادرم هیچ کدام از چیزهایی را که قرار بود برایم بخرد، نخرید فقط به من گفت:« برو به بابات بگو بخره که منو چشم کرده!» ------ درهمان حال، شرک که نمی­تواند از اتاق خارج شود. از پشت پنجره ماجرا را می­بیند. او نمی­داند که چارمینگ خودش را به جای شرک جا زده است. بلکه فکر می­کند که فیونا به چارمینگ علاقمند است.

[[page 9]]

انتهای پیام /*