مجله کودک 206 صفحه 10

کد : 114894 | تاریخ : 28/07/1384

آبی، آبیِ بی رنگ میر محمد لاجورد صبح شده است و شهر پراز جنب و جوش دانش آموزانی است که تند تند کارهایشان را می­کنند تا به مدرسه بروند. اما.... بابا:« دیرت نشه احمد. زنگ مدرسه تون نخوره؟ امروز خیلی فس فس می­کنی، چی شده؟ نیما معطل نمونه؟ حواست جمع باشه، یه پسر خوب همیشه کارهایی تو زندگیش می­کنه که خدا خوشش بیاد، مخصوصاً تواین شب ها که میگن ممکنه سرنوشت یک سال آدم، توش رقم بخوره.» بابا بوهایی برده، اما اصل ماجرا را که نمی­داند. نمی­داند که بین احمد و نیما چقدر شکر آب شده است. نمی­داند که پای نیما رفته روی جعبه مداد رنگی احمد و مداد آبی اش را شکسته. درسته که نیما چندین بار معذرت خواهی کرده، اما همه چیزی که با معذرت خواهی درست نمی­شود. مدادی که شکسته، شکسته است. احمد و نیما همسایه و هر دو دانش آموز کلاس اول دبستان هستند و هر صبح با هم به مدرسه می­روند، یعنی می­رفتند. اما الان احمد حتی دلش نمی­خواهد چشمش به چشم نیما بیفتد. تمام فس فس کردنش هم برای این است که نیما تنها به مدرسه برود و او بتواند به قول خودش از شر او راحت شود. از لای در یواشکی نگاه می­کند. از نیما خبری نیست. حالا باید تندی کفش ها را پوشید و به طرف مدرسه دوید. احمد:« اِ، ببین چه رویی داره؟ دم در منتظر منه، چه پرروه ها!» نیما:« سلام.» احمد جواب سلام نمی­دهد و معتقد است:«کم محلی به این گونه افراد بهترین کاره .» هر روز صبح، احمد و نیما این مسیر را شانه به شانه ی هم می­رفتند. اما... او بر اثر جادوی فرشته نمی­تواند از اتاق خارج شود و حقیقت را به فیونا بگوید. فرشته به او می گوید که بهتر است از زندگی فیونا خارج شود.

[[page 10]]

انتهای پیام /*