مجله کودک 206 صفحه 11

کد : 114899 | تاریخ : 28/07/1384

آبی،آبیِ کمرنگ صبح شده است و شهر پر جنب و جوش وانش آموزانی است که تند تند کارهایشان را می­کنند تا به مدرسه بروند. اما... اما باز احمد پشت در است و مدتی است اوضاع راهرو را کنترل می­کند. اگر فکر می­کنید که امروز هم دنبال یک فرصت مناسب می­گردد تا یواشکی و بدون این که نیما بفهمد.... به مدرسه برود اشتباه می­کنید. برعکس، او می­خواهد وقتی که نیما دارد از راهرو رد می­شود در خانه شان را «مثلاً اتفاقی» باز کند و بیرون برود. آخر راستش دل احمد برای دوستی با نیما تنگ شده است ولی نمی­داند چکار می­تواند بکند تا که باز با نیما دوست باشد. نیما چندین بار آمده و خواسته است که دوباره با هم دوست باشند اما غرور احمد اجازه ی... نیما:« احمد، هنوز از دست من ناراحتی؟ نمی­یای دوباره با هم دوست باشیم؟ آخه مداد آبی که چیزی نیست.» احمد :«اِ، اگه از مدادای خودت بود بازم همین حرفارو می­گفتی؟» نیما: ((من مداد آبی مومی دم بهت، باشه؟ به من نگاه نمی­کنی؟)) -: ((نمی­خوام، مدادهای من نو بود. اصلاً هم با من حرف نزن.)) احمد خودش هم می­داند که یک مداد یا حتی یک جعبه مدادرنگی آنقدر ارزش ندارد که به خاطرش رنگ دوستی­ها کدر شود. او خیلی دوست دارد دست­های نیما را بگیرد و با هم به مدرسه بروند اما نمی­داند چه چیز است که نمی­گذارد برگردد و به چشم­های منتظر او نگاه کند. نیما: ((احمد جان، من که دیگه نمی­دونم باید چکار کنم، من که مخصوصاً نشکستمش. هر کاری می­کنم بازم با من قهری. مثل این که دیگه اصلا دوست نداری با من دوست باشی، خداحافظ.)) بعضی مواقع این طوری است. آخر هر چیزی حدی دارد و قهر کردن هم حدی دارد. نیما راستی راستی رفت. اما کاش نمی­رفت. کاش مثل دیروز، الان هم پشت در منتظر بود. اگر بود احمد دیگر به او کم محلی نمی­کرد. کاش نیما، یک کم دیگر می­ماند و حرف می­زد ... ----- فرشته به او تلقین می­کند که شرک یک غول است و فیونا مایل است با یک شاهزاده زندگی کند نه یک غول.

[[page 11]]

انتهای پیام /*