
روباه پرسید:
- صدای چی بود؟
چوپان گفت:
- تو چه کار به این کارها داری؟ گاز بزن و مرا راحت کن.
روباه که ترسیده بود گفت:
- نه! باید بگویی صدای چی بود.
چوپان گفت:
- خیلی خوب، خودت خواستی. سال گذشته سرمای سختی به روستای ما آمد و چیزی برای خوردن نمانده بود. سگ گله من دو تا توله داشت که من از شدت گرسنگی آنها را خوردم. حالا تولهها در شکم من بزرگ شدهاند و فکر کنم بوی تو به مشامشان خورده است چون دارند بدجوری واق واق میکنند.
روباه که وحشت زده شده بود، سعی کرد خونسری خود را حفظ کند:
- دست و پنجه نرم کردن با تولهها کار سختی نیست. ولی من کار مهمی با ببر دارم و باید تا دیر نشده او را ببینم. به سگهای گله بگو صبر کنند تا برگردم. وقتی برگشتم چنان درسی به آنها میدهم که دیگر به روباه جماعت حمله نکنند.
چوپان گفت:
- خیلی خوب، پس بجنب.
روباه درنگ نکرد و پا به فرار گذاشت. بعد از اینکه از چوپان دور شد. نفسی تازه کرد و به دنبال ببر گشت. شاید میتوانست این بار کلکی سوار کند.
وقتی ببر را دید گفت:
- پسر عمو! من جانت را از دست چوپان نجات دادم و تو قولی به من دادی. یادت هست؟
ببر نعره کنان گفت:
- چه قولی؟ من پسر عموی تو نیستم. من سلطان جنگلم، کی میگوید که من ترسیدم و فرار کردم؟
با این حرف به طرف روباه حمله ور شد. روباه با تمام قدرت دوید و از او دور شد. سپس زیر لب گفت:
- امان از قدر نشناسی!
آنگاه به داخل خانهاش خزید تا به بچههایش یاد دهد کاری به کار آدمها و ببرها نداشته باشند.
آنها در لابلای برنامههایی که آینه جادویی نشان میدهد، برنامه ((دوربین پلیس)) را میبینند.
[[page 29]]
انتهای پیام /*